ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

گیس بریده ها در جامعه کم نیستند !!!


چندسال پیش بیشتر فیلم می دیدم حتی بعضی از فیلم ها رو اونقدر با دقت نگاه می کردم که به مرور زمان دیالوگای بازیگراشو حفظ میشدم اون موقع فیلم ها بیشتر به دل می نشست بیشتر به واقعیت نزدیک بود بیشتر از دردهای مردم بود...
دیروز یاد فیلم قدیمی گیس بریده با بازی شیفته فراهانی و دیالوگ های تاثیر گزار مریم به پدرش افتادم

مریم به دلیلِ شک های بی مورد پدرش و کتک هایی که ازش خورده بود از پدرش شکایت کرده بود و باعثِ به زندان افتادن پدرش شده بود

 

قسمتی از دیالوگ ها :

گلشیفته فرهانی در نقش مریم : سلام بابا

محمدرضا شریفی نیا در نقش پدر مریم : براچی اومدی اینجا ؟؟؟ اومدی ببینی چی به روزم آوردی ؟؟؟ ببین ، خوب نگام کن ...

مریم : آره بابا نگات می کنم ، یه دلِ سیر نگات می کنم ، به خاطرِ این شیشه و میله ها و اِلا معلوم نبود الان چجوری ازت کتک می خوردم ، نگات می کنم ... موهاتو، صورتتو ، خطای روی صورتت زیاد شده ...

یادته باهم می رفتیم پارک ؟؟؟

گرگم به هوا ، قایم باشک ...

پشت هیچ درختی جات نمیشد ... زود پیدات می کردم

یادته شبایی که می  ترسیدم میومدم پیشتون ؟؟؟ مامان بیرونم میکرد ...

می دونستم دو دقیقه دیگه پیشمی تو تختم جا نمیشدی ولی پیشم می موندی ... من دیگه از هیچی نمی ترسیدم

الان بیشتر از همه از خودت می ترسم بابا ... چی شد ؟؟؟ چرا ؟؟؟

همین که استخونای من بزرگ شد این فاصله رو بینمون انداخت ؟؟؟

وقتی من به دنیا اومدم نمی دونستی یه روز خانوم میشم ، بزرگ میشم

اگه اینقد باعث خجالت و سرشکستگی تم چرا نمی کشی راحتم نمی کنی ؟؟؟

تکلیف مرتضی چیه ؟؟؟

اونم وقتی بزرگ بشه اینقد کتک میخوره ؟؟؟

یادته وقتی به دنیا اومد آوردیش خونه عصر بود گفتی این بچه زشته ، دماغویه ، همش تفش آویزونه

تو گلِ منی ، تو عسلِ منی ،

من همون مریمم بابا ... نگام کن ... کثیف نشدم ... خراب نشدم ...

چرا نگام نمی کنی ؟؟؟

اون درخت گیلاسی که توی تولد شیش سالگیم باهم کاشتیم خشک شده بابا

اصلا دیدیش ؟؟؟

من تو رو ننداختم این تو که تلافی کنم ... فقط خواستم قبل از این که دیر بشه باهات حرف زده باشم ... همین ...

الان گیس برده هایی مثل مریم توی این جامعه کم نیستن ، خانواده ها نسبت به گذشته شکاک تر شدن ، بدبین تر شدن،  نگران تر شدن و گاهی این شک و نگرانی های بیش از حدشون سوهان روحِ آدم میشه
الان دیگه هر وقت اخبار یکی از اپلیکشن های شبکه های اجتماعی رو مورد نقد قرار میده و در موردِ خسارت های جانی و مالی و عاطفیش صحبت می کنه سنگینی نگاه مادر و پدرمو روی خودم حس می کنم انگار دارن به یه مجرم نگاه می کنن... البته من خودمم کم مقصر نیستم شاید باید قبل از اینکه دیر میشد راجبِ شبکه های اجتماعی با خانواده ام صحبت میکردم، باید بهشون این اطمینانو میدادم که هر چیزی هم می تونه خوب باشه هم بد اما مهم اینه که من از جنبه ی خوبش استفاده می کنم...   کاش صدا سیما هم در کنار این نقدها به مزایای این شبکه های اجتماعی بیشتر اشاره می کرد و فقط نیمه ی خالی لیوانو نمی دید...
شک بی مورد خیلی بده خیلی.....

آرزو کن ...


امشب شبِ خواستن است

پس بخواه هر آنچه را که آرزویش را داری

با بند بندِ وجودت بخواه

بی گله و شکایت بخواه

بی منت بخواه

از تهِ تهِ قلبت بخواه

چرا که امشب نگاه خدا به خواسته هایت یک نگاهِ ویژه است

امشب خدا بی حساب می بخشد

التماس دعا


کودکِ درونت را دریاب ...



توضیح متن انگلیسی تصویر بالا که بعنوان قوی ترین اثر هنری سال گذشته برگزیده شد.
تندیسی از دو انسان بالغ که پس از مشاجره به یکدیگر پشت کرده و نشسته اند. کودک درون هر دوی آنها، به سادگی خواهان برقراری ارتباط است. اما آنچه بلوغ به ما آموخته خودپسندی، تنفر و کینه است تا مانع از بخشایش و حرکتِ موثر رو به جلو در ما شود . در این صویر  واقعیتِ روان، روح آزاد و رهای ما از طریق فطرت راستین کودکان به نمایش گذاشته شده است.


از کجا آمده ام آمدنم بهرِ چه بود ؟؟؟

مهر 91 بود که برای نخستین بار در دنیای پیچیده ی وبلاگ نویسی غوطه ور شدم و به همراه دوستم نخستین وبلاگ دو نفریمان را ساختیم آنجا متن های ادبی و دلنوشته های زیبا را کپی پیست می کردیم و الحق در این کار تبحر بالایی داشتیم مطالب مسروقه را با فونت های اجق وجقی که در آن زمان مد بود بزک و دوزک کرده و منتشر می کردیم تا این که دوستم ساز جداییش را کوک کرد و از برای خود یک وبلاگ تک نفره ساخت بعد از آن من هم دیگر دل و دماغ نوشتن در آن وبلاگ دونفره را نداشتم و بدین ترتیت وبلاگمان به زباله دانی این دنیای صفر و یکی پیوست ...
بعد ازآن چندین وبلاگ ساختم با نام ها و عناوین مختلف ، که هیچ کدام به دلم ننشست و به فاصله ی چند روز بعد از ساخته شدن با بی رحمی تمام تار و پودشان را ازهم گسستم...
تا اینکه در تابستون 94 با نام " خانومِ صفر و یک" در بلاگفا مشغول نگارش شدم آنجا بیشتر از روزمرگی ها و خاطرات فلاکت بار کاراموزی می نوشتم و گاهی هم طراحی هایم را در معرض دید عموم قرار می دادم
همه چیز خوب و مرتب بود و من حسابی به خانومِ صفر و یکِ بلاگفایی اُنس گرفته بودم تا اینکه بلاگفا در حین جابه جایی سرورهایش آرشیو شهریوریمان را قورت داد من هم به نشانه ی اعتراض به میهن بلاگ کوچ کردم و نام وبلاگ هم به " ماجراهای خانومِ صفر و یک " تغییر یافت...
در ورژن میهن بلاگی بیشتر مسائلِ عصر حاضر را با رگه هایی از طنز نقد و بررسی میکردم علل خصوص برنامه های صدا سیما را به بادِ نقد گرفته و هر روز کله پاچه ی یکی از برنامه هایش را بار می گذاشتم....
در میهن بلاگ جو سنگینی حکم فرما بود و مدام این دیالوگ معروفِ تیتراژِ کارتونِ آنشرلی در ذهنم تداعی میشد "آنه تکرارِ غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت؟؟؟ "
این احساس غربت و جو سنگین و همچنین دیر پاسخ دادن میهن بلاگ به تقاضای من جهت عضویت در باشگاه وبلاگنویسان جوان مزید بر علت شد که من به بیان رهسپار شوم....
در بیان با همان نام "ماجراهای خانوم صفرو یک " مشغول فعالیت شدم یک ماه از تولد ورژن بلاگی می گذشت که به شدت نسبت به “خانوم صفر و یک” احساس دل زدگی پیدا کردم و دوماهی هم غیبم زد وقتی هم که برگشتم و خواستم پر انرژی به فعالیتم ادامه دهم باز هم دست و دلم به نوشتن نمی رفت احساس میکردم که باید از این پوسته ی وصله و پینه شده خارج شوم و در یک پوسته ی جدید از صفر شروع کنم و بعد از حدودا چند هفته تنفسِ وبلاگی بار دیگر با ایده ی “ناگفته های یک دلقک” نوشتن را آغاز کردم...  

این بود شجرنامه ی وبلاگ نویسی من ...

پایان ...


+ پرانتزنوشت :

خنده ی معروفِ بلاگفایی این روزها عجیب دلتنگت هستم ...


اشک های تلخِ استاد ...

تف به این سیاست... هیچ وقت دوس نداشتم راجبِ سیاست بنویسم چون سیاست خیلی کثیفه ، کثیف تر از اون چیزی که فکرشو بکنی، چون وارد شدن توی مسائلِ سیاسی مثل راه رفتن روی لبه ی یه پرتگاه می مونه هر لحظه ممکنه یهو زیرپات خالی بشه و سقوط کنی سقوطی که آینده ی تو رو تباه کنه و همه ی پل های پشت سرتو خراب... اما نشد که راجب این موضوع ننویسم... چون بدجور روی دلم سنگینی می کنه...
امروز قرار بود کلاسمون با استاد الف.ب ساعت 7 تموم بشه اما کلاس ساعت 5 با اشک های تلخ استاد به پایان رسید با شکستن بغض همیشه پنهونش....
در حین درس دادن استاد یکی از دخترای کلاس از استاد پرسید چرا کشور ما با داشتن این همه دانشمند و نخبه هنوزم یه کشور جهان سومه؟؟؟ چرا این همه جوون نخبه باید بیکار بمونن؟؟؟استاد توی همین کلاس چند نفر قراره برن سرکار؟؟؟ همه به خاطر خونه نشین نشدن مطمئنا ارشد می خونن بعد هم شاید دکترا اما آخرش که چی؟؟؟
با همون لبخند همیشگی گفت : می پرسی چرا کشورمون پیشرفت نمی کنه؟؟؟ باشه من جوابشو بهت میدم چون منی که دکترای رشته ی اتوماسیون صنعتی دارم رتبه ی آزمون دکترام 5 شده ، 40 تا مقاله دادم ، چندین مدال طلا گرفتم وقتی توی آزمون استخدامی شرکت کردم فردی رو به جای من قبول کردن که سهمیه ی خانواده ی شهدا داشت... بحث رسید به بعضی از سیاست های غلطی که خیلی از ما داریم چوبشو می خوریم یهو بغض کرد گفت سیاست آینده ی منو تباه کرد و بعد نتونست جلوی اشکاشو بگیره...
دلم نمی خواست استادمونو توی اون وضع ببینم گریه با صورت همیشه خندونش اصلا همخونی نداشت...
وقتی مبنای آزمون استخدامی شده روابط ، شده خانواده شهید بودن وضع کشور میخواد بهتر از این باشه؟؟؟؟
پست های مهم مملکتی به یکسری افرادِ کم سواد و بدون خلاقیت واگذار شده اونوقت جوونای نخبه ی ما بیکارن...
اونوقت میگن چرا ما توی کشورمون فرار مغزها داریم ؟؟؟ خب چرا بمونن؟؟؟به چه امیدی بمونن؟؟؟
مطمئنا کسایی که چندین سال پیش واسه این کشور جونشونو دادن هدفشون دریافت چنین امتیازهایی نبوده... اصلا خانواده ی شهدا حقشونه که یکسری امتیازات داشته باشن ولی امتیاز قبولی در کنکور و استخدامی باعث میشه حق یکسری از افراد که از شایستگی های بالاتری برخوردارن و می تونن خیلی بیشتر برای کشور مفید باشن پایمال بشه ...
تا وقتی که این سیاست های اشتباه توی کشورمون پابرجا باشه هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه و ما هم چنان یک کشور جهان سوم خواهیم ماند...


خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است...



به دوش میکشی بار سنگین زندگی را
در باد و بوران ، سیل و طوفان
برایت فرقی نمی کند که تقدیر چه برایت مقدر کرده
با وجود تمام سختی ها، خستگی ها و حال زارت می خندی
اما تلخ!!!!
و نگاهت اما به دور دست هاست
به روشنایی ها که در پس تاریکی نمایان میشود
و امیدی درونت شعله ور است
می چرخانی چرخش را
تا مبادا چرخ زندگیت از چرخیدن بایستد

می چرخانی چرخش را
تا شریف بمانی تا شرافتمندانه روزگار بگذرانی...
 

+پرانتزنوشت
عنوان و عکس مسروقه است…
نوشتن این متن ادبی در باب عکس فوق چالشی بود که خودم ، خودم را به شرکت در آن دعوت کردم البته ناگفته نماند که این چالش و عکس را از پیج آقای علیخانی کش رفتم :|
عنوان را هم از یکی از کامنت های ایشان کش رفتم ولی دیگه متن متعلق به خودمه :-/
بعضی مواقع نوشتن یک متن ادبی از حل کردن معادلاتِ لاپلاس هم سخت تر می شود ...


امروز هم با نهج البلاغه ...

با نگاه کردن به صورتش می تونی بفهمی که چقد داره لذت میبره از تک تک کلماتی که به زبون میاره...
نا خودگاه انرژی مثبتش به تو هم منتقل میشه ...  احساس میکنی که روحت تشنه ی شنیدن این حرفاست از بین تموم کلاس های عمومی که در خواب و بیداری به سر میبرم کلاس تفسیر نهج البلاغه ی استاد میم-الف تنها کلاسیه که هوشیار هوشیارم....

یادگاری های کلاسِ تفسیر نهج البلاغه :

 حکمت 24 :

مِنْ کَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَهُ الْمَلْهُوفِ، وَالتَّنْفِیسُ عَنِ الْمَکْرُوبِ.

امام علیه السلام  فرمود:

از جمله کفاره‏هاى گناهان بزرگ، به فریاد بیچاره و مظلوم رسیدن‏ و تسلّى دادن به افراد غمگین است.

حکمت 346 :

مَاءُ وَجْهِکَ جَامِدٌ یُقْطِرُهُ السُّؤَالُ، فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ

امام علیه السلام فرمود : آبرویت جامد است و تقاضا آن را آب کرده، فرو مى ریزد.ببین آن را نزد چه کسى فرو مى ریزى.

 

+ پرانتزنوشت :
امروز بعد از کلاس به طور کاملا اتفاقی با استاد هم مسیر شدم و در این همراه شدن تنها سکوت حکم فرما بود  ...


اصلاحیه ی پستِ قبل ...

در رابطه با پست قبلی به یکسری تناقضات برخورد کردم راستش من خیلی کلی راجبِ محدودیت نظرمو گفتم و اگه بخوام خیلی موشکافانه به این مساله نگاه کنم یکسری موارد استنثا وجود داره که شاید در مواجهه با این موارد چاره ای جز محدود کردن وجود نداشته باشه ...
مثلا یکی از بحث های داغ حال حاضر مساله ی حجابه ، شاید خیلیا بگن این یه محدودیته و باید به هرکس این اجازه رو بدیم که خودش نوع پوششو مشخص کنه به نظر من این محدودیت هم میتونه خوب باشه و هم بد، خوب از اون جهت که یک فرد بی حجاب تنها به خودش آسیب نمی رسونه بلکه کل جامعه رو به فساد می کشونه پس باید جلوی چنین افرادی قد علم کرد ولی در عین حال هم بده چون در حالِ حاضر ما افرادی رو در جامعه می بینیم که به همون اندازه ای که باحجابن به همون اندازه بی حجابن نمونش خانوم های چادری بزک دوزک کرده که حجاب رو به بدترین شکل ممکن توی جامعه به نمایش میزارن و در واقع با این کارشون وجهه ی چادر و پوشش اسلامی رو به کلی خراب می کنن ...
اما در مورد فیلتر کردن یکسری از اپلیکشن های موبایل با این محدودیت مخالفم چرا که فیلتر کردن فیس بوک ها،  ویچت ها و....  بیشتر حس کنجکاوری رو درون هر فردی تحریک می کنه و مسلما افراد بیشتری به این سمت و سوی کشیده میشن....
و اما در رابطه با محدودیت های خانوادگی که پدر و مادر نسبت به فرزندان اعمال می کنن درصورتی که با یکسری دلایل منطقی و قانع کننده همراه نباشه باهاش مخالفم ...من با خیلی ها برخورد داشتم که قبل از ازدواج تحت فشار خانواده قرار داشتن و کاملا باحجاب بودن اما بعد از ازدواج کاملا رنگ عوض می کردن و خب همین مساله باعث شده زندگی مشترکشون زیاد دووم نیاره ...
یا چرا راه دور برم توی همین دانشگامون دخترایی رو دیدم که قبل از ورود به دانشگاه کاملا محجبه بودن اما همین که در دانشگاه شهر دیگه ای قبول شدن و چشم خانوادشونو دور دیدن کم کم از اون جلد ساختگیششون بیرون آمدن و هر روز با یک وضعیت فجیع با یک آقا پسری دیده میشن...
از این مثال ها و موارد استثنا خیلی زیاده که سعی کردم اونایی رو مطرح کنم که برجسته تر به نظر میرسن....
و درنهایت ممنونم از نظرات خوبتون...


با محدودیت مخالفم ...

با محدودیت در هر زمینه ای مخالفم....
محدودیت به مرور زمان تبدیل میشه به یه تومور که توی وجودت کم کم رشد می کنه و یهو سر باز می کنه....
اونوقت اول به خودت آسیب میرسونه بعد به اطرافیانت و بعدش به جامعه...
اینکه خودت انتخاب کنی تا اینکه برات انتخاب کنن خیلی فرق می کنه
اینکه خودت درک کنی تا این که تحت الشعاعِ درک دیگران قرار بگیری خیلی فرق می کنه
اینکه خودت تشخیص بدی که خوب چیه بد چیه و دورِ بد یه خط قرمز بکشی تا اینکه دیگران بهت بگن این بده و نباید بری سمتش و محدودت کنن خیلی فرق می کنه
محدودیت می تونه از یه فرد یه آدم عقده ای بسازه یه آدم لجباز و یا حتی کنجکاو
محدودیت هیچ وقت نمی تونه کارگشا باشه
باید خودت به حقیقت برسی …

+ پرانتزنوشت
امروز برای دومین بار رانندگی کردن رو تجربه کردم این دفعه خیلی حس بهتری داشتم هم اعتماد به نفسم بیشتر شده بود و هم ترسم ریخته بود ....


آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند ...



آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند

آدم ها در یک لحظه با یک تلفن با یک جمله با یک نگاه

با یک اتفاق با یک نیامدن با یک دیر رسیدن

با یک باید برویم با یک تموم کنیم پیر می شوند ...

آدم ها را لحظه ها پیر نمی کنند

آدم را آدم ها پیر می کنند ...