ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیو دوسر

دیشب تا صبح در خواب درس سیستم عامل را مرور میکردم این ها همه از عوارض درس داشتن با استاد شین.ر است و همچنین ترس از ضایع شدن جلوی هم کلاسی های محترم و محترمه.... اما آنچه در خواب خوانده بودم هیچ شباهتی به جزوه ی پروپیمانِ سیستم عامل نداشت و من در خواب هم گل لگد میکردم انگاری ....
صبح با چشمانی یکی بسته یکی باز جزوه را برداشته و شروع به خواندن کردم که اگر استاد سوالی از درس پرسید از متلک هایش در امان باشم یک ساعت بعد آماده و راهی دانشگاه شدم نیم ساعتی هم طبق معمول معطل جناب استاد شدیم و دوستان هم حسابی کله پاچه ی استاد را بار گذاشته بودند و بحثشان حول و حوش استاد می چرخید صحبت هایی از این قبیل:

 - موقع ارائه به لباس هم گیر می دهد باید مشکی بپوشی!!! :/
 - کلا با چادری ها لج است و به هر نحوی میخواهد آن ها را ضایع کند!!!!
 - جلسه ی پیش یکی از دختر های کلاس را با خاک یکسان کرد!!!!

هرچه بیشتر آوازه ی این استاد به گوشم میرسد بیشتر شخصیتش برایم ترسناک می شود و در حال حاضر این استاد برام تبدیل شده به یک دیو دوسر
حتی از یکی از دوستان شنیده بودم که در ترم های پیش به یکی از دختران کلاس که دستی به صورتش نبرده بوده گفته بالاخره یک مرد هم در کلاس پیدا شد....
و با این کار شخصیت آن دختر را کاملا نابود کرده...
حتی کارمندانش هم حسابی از او حساب می برند از دوستم شنیدم که به یکی از کارمندهای خانوم گیر داده که چرا کفش هایت را واکس نزدی؟  :|
کلا این بشر عادت دارد که به عالم و آدم تیکه ای بیاندازد.....
حتی به دولت و سران کشور هم رحم نمی کند...
مثلا جلسه ی پیش یکی از پسرهای کلاس درس را ارائه داد و تخته را پاک نکرد و سرجایش نشست استاد آن پسر را مورد خطاب قرار داد و گفت که از جلسه ی بعد به هر کسی که روی تخته چیزی بنویسد و بعد آن را پاک نکند یک منفی تعلق خواهد گرفت چرا که بعد از ریاست جمهوری بردار محترممان احمدی نژاد ما باید یاد بگیریم که وقتی گندی میزنیم خودمان آن را پاک نماییم و چندبار هم جنتی را مسخره کرد...
کلا علاوه بر این که آدمی مضخرف و متلک پران است سر نترسی هم دارد چرا که بی محبا سرکلاس حرف های سیاسی بودار می زند و اصلا مثل یک عده از اساتید محافظه کار نیست ...
خلاصه بعد نیم ساعت استاد تشریف نیاورده و به یکی از کارمندان دانشگاه امر کرده بود که به ما اطلاع دهد که امروز به علت مشغله ی زیاد نمی تواند کلاس بیاید و ما دست از پا دراز تر راهی خانه شدیم ....
فقط خدا آخر عاقبت ما را با این استاد ختم به خیر کند
ان شاء الله
البته تجربه نشان داده که من کلا درس هایی را که با این مدل استاد ها دارم با نمره 20 پاس می کنم :/
تنها به خاطر ترسِ از استاد....

پستی با حال و هوای عیدانه


 

خیلی وقت میشد که بازار نرفته بودم از آخرین باری که بازار رفتم چند ماهی میگذره دیروز عصر بعد از اینکه بارون کاملا بند اومد و هوا نیمه آفتابی شد برای خرید کیف و لباس عید راهی بازار شدم تا خرید هام واسه روزای آخر سال نمونه که به حتم اون موقع بازار غلغله است و نمیشه داخل بازار قدم از قدم برداشت البته امسال به گفته ی فروشنده ها وضع مالی مردم چندان روبه راه نیست و بازارها خلوت تر از سال های قبل شده ولی ترجیح دادم خرید هامو هرچه زودتر انجام بدم و نذارم مثل بقیه کارام بمونه واسه دقیقه ی نود...

اجناس بازار چنگی به دل نمیزد خیلی از فروشنده هم از فرصت سوء استفاده کرده بودن و جنس های بُنجل و دِمُده شونو گذاشته بودن پشت ویترین تا به فروش برسن بعضی مغازه ها هم که جنس های به نسبت بهتری داشتن قیمت هاشون فضایی بود واقعا مردم با این وضع مالی چطور می تونن بیان خرید کنند!!! یه میانگین که بگیری پول کیف و کفش و لباس عید واسه هر نفر نزدیک 500 تومن در میاد تازه اگه از مغازه هایی خرید کنی که قیمتشون مناسبه بعد یه خانواده که ماهی یک تومن درآمدشه و چهار - پنج تا بچه ی قد و نیم قد داره چطور می تونه بیاد بازار برای خرید عید؟؟؟؟ با کدوم پول؟؟؟؟ حالا باز این رسانه ی ملی هی میاد تبلیغ می کنه که جمعیت کمه به فکر افزایش جمعیت باشین !!!! یعنی پیش خودشون مردمو اینقد احمق فرض کردن که بیان به تبلیغاتشون عمل کنند ؟؟؟ یه بچه کلی خرج داره امکانات میخواد کار میخواد کدوم از اینا رو می تونن واسه اون بچه محیا کنن؟؟؟ اونوقت باز میان تبلیغات می کنن!!! 
خلاصه بعد از کلی گشتن توی بازار یک عدد کیف برای دانشگاه و یک شلوار لی خریداری کردم و مانتو و شال هم تابستون از مشهد خریده بودم، با این حساب تقریبا خریدای عیدم تمومه  :)
شبش که اومدم خونه خودمو وزن کردم و دیدم به طرز شگفت آوری 2.5کیلو وزن اضافه کردم باورش سخت بود بعد چهارسال که وزنم یک گرم جابه جا نمیشد حالا کاملا به صورت نا محسوس 2.5 کیلو اضافه کرده بودم فکر کنم اون همه شیرینی خوردن آخر کار خودشو کرد ولی تا رسیدن به وزن ایده آل و بردن شرط از مامان باید یک و نیم کیلو دیگه وزنم بره بالا و من امیدوارم تا قبل عید به وزن مناسب برسم و مهم تر از اون شرطو ببرم :)

حرفایی از اعماق وجودم



میخوام یه مدت بی خیالِ بی خیالِ بی‌خیالِ باشم بی خیال نسبت به همه چیز ...

بی خیالی مطمئناً بهترین مسکن، برای ذهن و قلب ناآروممه...

میخوام مثل کرم های ابریشم یه پیله بتنم دور خودم و به هیچ کس و هیچ چیزی اجازه ی ورود ندم  ....

میخوام یه مدت واسه خودم زندگی کنم و از تک تک لحظات زندگیم لذت ببرم ...

میخوام یه مدت از مسائلی که فکر کردن بهشون ناراحتم می‌کنه کاملا دور باشم ...

میخوام وقتی حرف های ناراحت کننده می شنوم خودمو بزنم به نشنیدن می خوام شاد باشم اما نه فیلمی الکی با تموم بند بند وجودم ...

میخوام زندگی کنم ...

امروز هوا بوی بارون میده دلم میخواد پنجره ی اتاقمو باز کنم دستمو ببرم بیرون از پنجره ، تا اولین قطره ی بارونو لمس کنم اونوقت چشامو ببندم و از ته دلم آرزو کنم....

چه آسان می توان از یادها رفت !!!


روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم میخوام فکر کنم ولی نمی دونم به چی؟

به کی؟

به چه موضوعی؟

شاید به اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد شایدم به اون چیزی که فکر کردن بهش باعث میشه یه لبخند محو بشینه گوشه ی لبم و یا شاید هم به غمی که مدت هاست مهمون دلمه  ...خب انتخاب سخت شد!!! اما نه ، بهتره از کسی بنویسم که مدت هاست دلم هواشو کرده از یه دوست،  از دوستی که تقدیر ساز جداییمونو کوک کرد الان که دارم می نویسم تصویر صورتش توی ذهنم نقش بسته یعنی الان کجاست؟

چیکار می کنه؟؟

توی خوشی هاش به یاد منم هست؟؟؟

اگه به یادمه پس چرا زنگ نمیرنه؟؟

مگه همیشه خودش نمی گفت که دل من و تو به هم کانال دآره پس چرا الان که دلم میخواد صداشو بشنوم باهام تماس نمی گیره ؟

یعنی الانم باید مثل همیشه درکش کنم؟؟؟

یا نه بزارم هزار تا  اما و اگر و شاید دیگه بیاد توی ذهنم؟؟

شاید سرش شلوغه!! شاید وقت نمی کنه زنگ بزنه!!  شاید درگیر درساشه!!

و هزارتا شاید دیگه برای آروم کردن دل خودم و توجیه کردن بی معرفتیش.... از آخرین باری که بهش زنگ زدم ده روز میگذره اون روزی هم که باهاش تماس گرفتم بدجور از دستش دلخور شدم چند بار به گوشیش زنگ زده بودم ولی جوابمو نمیداد نگرانش شدم دلیلی نداشت تلفنمو جواب نداده واتساپ بهش پیام دادم یکساعت بعد جواب داد که مراسم عقد دوستش بوده و نتونسته جواب بده و تو یه فرصت مناسب باهام تماس میگیره بازم سعی کردم خودمو قانع کنم و درکش کنم همون شب باهام تماس گرفت همین که صداشو شنیدم همه ی اون دلخوری ها و ناراحتی ها به یکباره از دلم بیرون رفت اما از اونشب دیگه تماسی باهاش نداشتم نمیخوام بهش زنگ بزنم می ترسم بازم به تماسم جواب نده می ترسم دوباره اون فکرای مزاحم و منفی بیاد سراغم پس ترجیح میدم یه مدت دیگه صبر کنم شایدم تونستم خودمو قانع کنم که بازم من باهاش تماس بگیرم از بعد ازدواجش خیلی بی معرفت تر شده همه ی اینا را گذاشتم به پای اینکه سرش شلوغ شده و درگیر خانواده و همسرشه ولی یعنی در طول یک هفته اندازه ی نیم ساعت واسه من وقت نداره؟؟؟

من به همون نیم ساعتم قانعم ولی نمی دونم چرا داره همونم ازم دریغ می کنه!!!
کاش حداقل امشب خوابشو ببینم....

جزوه نوشتن دردسر ساز می شود ....

الان ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه شبه و من از صبح تا همین الان در حال جزوه نوشتن بودم اما هنوزم جزوم کامل نشده

آخه اینم شد زندگی :/

الان خیلی خسته ام این پستو فردا تکمیل خواهم کرد البته اگر عمری باقی بماند :)

خدایا اشتباهم را ببخش ...


می دانم که می دانی همه چیز را، باز هم به بیراهه رفتم مسیری را در پیش گرفته بودم که قطعا انتهایش به بمبست ختم میشد همه ی این ها را می دانستم ولی باز هم من راهِ خودم را می رفتم ...اما دیشب همه چیز تموم شد یک آن به خودم آمدم و تمام آن حس های مزاحمِ درونم را کشتم الان احساس بهتری دارم حس می کنم سبک شده ام مثل پرِ کاه....

خدایا دنبال توجیه گناهم نیستم نمی خواهم با توجیه ، بارِ گناهم را از آن چه هست سنگین تر کنم ، اشتباه از خودم بود اینار هم ببخش این بنده ی سراپا تقصیرت را ...


از حرف تا عملِ یک استادِ دیکتاتور

post3


بیدار شدن از خواب در روز های شنبه به یکی از بزرگ ترین معضلات زندگیم مبدل شده مخصوصاً اگر شب خوبی را پشت سر نگذاشته باشم با چشمانی خواب آلود و پف کرده که به قول دوستم بی شباهت به چشمان ژاپنی ها نبود روانه کلاس خسته کننده ی استاد شین . ر شدم همان استاد دیکتاتور با قیافه ی اخمو....
نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود که تازه آقا تشریف فرما شدند تهدید های جلسه ی اولش را بار دیگر در ذهنم مرور کردم مثلا از جمله مقرارت آقای دیکتاتور این بود که دانشجویی که با تاخیر سر کلاس حاضر شود از نظر او در کلاس وجود خارجی ندارد و یک غیبت نوش جان می کند و ضمناً حق مشارکت در امور کلاسی را هم نخواهد داشت ، حالا خودش هر هفته با نیم ساعت تاخیر در کلاس حاضر می شود اما هیچ کس جرات اعتراض ندارد چون از آن کله گنده های دانشگاست که باد هم تکانش نمی دهد ولی کاش اینقد شعور داشت که به مقرارتی که خودش گذاشته حداقل یکبار عمل کند !!! اگر از دانشجو توقع دارد به موقع سر کلاس حاضر شود خودش هم باید به گفته هایش عمل کند ...
مشغول توضیح دادن درس جلسه ی قبل به دوستم بودم و استاد لیست حضور و غیابش را چک می کرد و هنوز کلاس درس رسماً آغاز نشده بود که مرا مورد خطاب قرار داد با این جمله  "خانوم کلاس شروع شده پس این حرف ها برای چی هست؟ " ترجیح دآدم سکوت کنم هر چند خیلی دلم می خواست بگویم تدریس شما که هنوز شروع نشده استاد !!! ولی دهن به دهن شدن با این استاد مطمئناً عاقبت خوشی نداشت تازه نکته ی جالبترش اینجاست که همین استاد مرتباً از دانشجویان کلاسش می خواهد که در بحث های غیر درسی کلاس که پیرامون مسائل اجتماعی جامعه است مشارکت کنند و نظر خود را آزادانه بیان کنند با وجود این رفتار خشک و جدی هیچ کس نه جرات حرف زدن دارد نه علاقه ای به گفتمان با چنین فردی و همه ترجیح می دهند که سکوت کنند ...
حتی موقعی که قرار بود روزی را برای کلاس جبرانی تعیین کند با وجود اینکه تعدادی از دانشجو ها در آن ساعت کلاس دیگری داشتند بی اهمیت به گفته ی آنان نظر خودش را به کرسی نشاند و به عبارتی اصلا آن دانشجو ها را آدم به حساب نیاورد این خودِ خودِ دیکتاتوری است.... 
صبح های شنبه و دوشنبه کلاس داشتن با چنین استادی کاملا خسته کننده و عذاب آور است....
استاد با این همین خشونت و رفتارهای دیکتاتوری نوبر است....

بند انگشت رنگین من به منزله ی قرار گرفتن وظایفیست بر روی دوش تو

post2


آهای جناب نماینده ای که امشب با استرس سر بر بالین می گذاری و فردا نماینده شدنت را جشن می گیری ...

نگاهی به اطرافت بیانداز ...

اینجا در شهر من زنی با تمام لطافت های زنانه اش روزی طفلانش را در پس مانده های دیگران جستجو می کند ...

بند انگشت رنگین من به منزله ی قرار گرفتن وظایفیست بر روی دوش تو  ...


+ پرانتزنوشت:

1- {هفتم اسفند انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان }

2- {سومین تجربه ی رای دادن دلقک}

افتتاحیه ی اجراهای یک دلقک

post1


الهی به امید تو ....

می خواهم اینجا بی پرده بنویسم دیگر ترسی از خوانده شدن ندارم چون با وجود آرایش دلقکیم کسی مرا نخواهد شناخت ...

اینجا یک صحنه ی واقعی از زندگی من است، دیگر نقش بازی کردن در کار نیست، اینجا من خودم را بازی می کنم خودِ خودِ خودم را ...

می خواهم روی زمین بگذارم این بار سنگین انباشته شده بر روی دل را ...