ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

کفترِ ناخونده ...


امروز که از دانشگاه برگشتم خونه بابام بهم خبر داد که یه کفتر افتاده توی حیاط خونمون :) 
منم که انگار یه غنیمت جنگی بهم رسیده گوشیمو برداشتمو کلی ازش عکس گرفتم  
فقط کم مونده یه دونه سلفی باهاش بگیرمو زیرش بنویسم من و کفتر همین الان یهویی...
سعی کردم بهش نزدیک بشم ولی اصلا میونه ی خوبی باهام نداشت همش دور میشد و یه سروصداهای هم تولید میکرد که بیشتر شبیه غر غر کردن بود :|
فکر کنم با زبونِ بی زبونی داشت بهم گفت برو پیِ کارت ، چه گیری افتادیم!!! یا شایدم می گفت همه رو برق می گیره ما رو چراغِ نفتی

:D

فقط یکم نازش کردم ولی بهش صدمه نرسوندم ها ، درِ دستشویی رو هم بستم یوقت هوس نکنه بره اونجا دی:

الان سالمِ سالمه بابام پرش داد از روی پشت بوم... مهمونِ ناخوندمون پر زد و رفت ...
و اما پیشنهادات فامیلانه ی گروه " دورهمی فامیلی " وقتی بهشون خبر دادم که یه کفتر افتاده توی حیاط...
سرشو ببر پاهاشم ببر....
بندازش تو دیگ آب جوش...
فندک بزن به بالش....
سوار چرخش کنه بیفته :D
فقط نذار بره سمت  wc
زبونشو ببر با چاقو
فلفل بریز دهنش
بنزین بریز روش کبریت بکش خلاص
قلقلک بده زیر گلوشو بعد فشار بده خفه بشه
بنزین بریز روش کبریت بکش خلاص
یه پارچه مثل روسری بنداز سرش گره بزن مثل نه نه نقلی ....
من دیگه حرفی ندارم خخخخ

 

+ پرانتزنوشت :

عکسِ پست عکسِ همون کفترِ ناخوندست ...


جوجه آزاری ...


چون در آستانه ی آلزایمر گرفتنم و ممکنه در آینده ی نه چندان دور حتی اسم و فامیل خودمم به سختی به خاطر بیارم می خوام اندک خاطراتی که از دوران کودکی یادمه رو اینجا بنویسم امروزم با دیدن عکس های پستِ دوست خوبم "دختـریمی آن سوی پرچین " یهو این خاطرات توی ذهنم جرقه زد البته توی وبلاگِ "خانوم صفر و یک" تا حدودی به این خاطرات اشاره کرده بودم اما نه طور مفصل... اما امروز میخوام با تموم جزییات یکی از خاطره هامو تعریف کنم تا روحتون شاد بشه دی:

تنها خاطراتی که از دوران بچگیم همیشه توی ذهنم پررنگ بوده خاطراتیه که با جوجه رنگی هام داشتم و البته بلاهایی که سرشون آوردم ... یادمه یه روز با دختر خاله پسر خاله هام خونه ی مامان بزرگم مشغول بازی بودیم که یهو دیدیم شوهر خاله با چنتا جوجه رنگی در خونه رو باز کرد با شوق و ذوق هر کدوم یه جوجه رو تصاحب کردیم و مشغول جوجه آزاری شدیم نزدیکای عصر بود که یه لحظه ازشون غافل شدیم متاسفانه یه گربه جوجه ی منو خورده بود :|
چقد واسه جوجم غصه خوردم و چقد براش سوگواری کردم :|

یه بار یادمه خونه ی خاله با دختر خاله مشغول بازی با جوجه هامون بودیم ، دوتایی سوار دوچرخه میشدیم و جوجه ها رو یکی یکی روی ترکِ دوچرخه سوار می کردیم بیچاره ها در حین دوچرخه سواری ما پرت میشدن پایین و ما از اینکار خبیثانه مون لذت می بردیم دی : ... نزدیکای عصر بود که دست از سر جوجه های بیچاره برداشتم و رفتیم داخل خونه... چند دقیقه ای استراحت کردیم و دوباره رفتیم سر وقتِ جوجه ها اما خبری از جوجه ها نبود کل حیاطو زیرورو کردیم نبود که نبود ، انگار آب شده بودن رفته بودن زیرِ زمین ... که یهو چشمتون روز بد نبینه رفتیم سراغ دستشویی کنج حیاط ، دیدیم همه جوجه ها در حال غرق شدنن دی : ....  فکر کنم قصد خودکشی داشتن از دست ما دی :

واقعا جوجه های اون موقع شعورشون کم بود اخه اونجا دنبال چی بودن !!!! صحنه ی خیلی چندش آوری بود پیشنهاد می کنم تصور نکنید دی :
خالمو صدا کردیم که به دادمون برس که جوجه ها در حال خفه شدنن اونم با چه فلاکتی .... یادمه خالم دو تا دستکش دستش کرد و همشونو کشید بیرون از توی اون همه کصافط :|
بعد انداختشون توی یه ظرفِ پر از آب تا ضد عفونی بشن جالب اینجا بود که هیچ کدوم نمردن حتی اون جوجه ها عمر بلند بالایی هم کردن دی :

یه بار یادمه توی کوچمون در حال چراندن جوجه ها بودیم و مثل این چوپونا :)))
در همین حین یکی از جوجه ها زیرپای پسرخاله ی دختر همسایمون له شد ما هم شروع کردیم به پانسمان جوجه ی مصدوم،  واسه تقویتش هم از اون مورچه بزرگ ها می کشتیم میدادیم بخوره دی :
این خاطراتو هیچ وقت یادم نمیره انگار باید تا آخر عمر بار این همه گناهو به دوش بکشم :]

الهی العفو ....

اسکلت ، مادر، فرزند در یک اثر هنری


هنر فوق العاده است با دیدن آثار هنری کلی سر شوق میام نمی دونم شما هم همینجوری هستید یا نه؟؟؟؟
خلق کننده ی این آثار هنری دوتا نگاهِ متفاوتو در یک اثر متمرکز کرده و این باعث جذابیت این اثر هنری شده ...

شاید خالق اثر با طراحی دو بچه و دو تا خانوم درقالبِ اسکلتِ سرِ انسان می خواسته این مفهموم رو برسونه که بچه و مادر پایه و اساسِ یک خانواده رو تشکیل میدن و شایدم منظورش این بوده که خانوم ها در خانواده مغزِ متفکرند دی:

البته این برداشت شخصی منه آقایون به دل نگیرن دی:


+ پرانتزنوشت:
پس از روزها مشقت و فکرِ مضاعف بالاخره یه عنوان جدید انتخاب کردم البته خیلی سنگینه باید یه تریلی بیاد ببرتش :)))
عنوان جدید اینه "می نویسم پُشتِ حصاری از صفر و یک" و نام نویسنده از "دلقک" به "خانوم صفر و یک" تغییر می کنه
حالا من مرددم واسه عوض کردن عنوان ، به نظر شما "ناگفته های یک دلقک" بهتره یا "می نویسم پشت حصاری از صفر و یک" ؟؟؟


هنری نهفته در باران


گروهی از طراحان کره جنوبی راهی برای مبارزه با روزهای غم انگیزی پیداکرده اند که انگـــار باران قصد بند آمدن ندارد. آنها با ایجاد نقاشی های بزرگ باطراوت در خیابان، رنگ را به سئول برگرداندند. این نقاشی ها تنهـــا زمانی که باران می بارد ظاهر می شوند.
این پروژه "پروژه باران موسمی" نام دارد و همانطور که از نامش پیداست برای روزهایی که سئول هفتــه ها در باران به سر

می برد طراحی شده است.

هنرمندان از رنگ های خاص هیدروکروماتیک استفاده کرده اند که تا زمانی که خیس نشوند نامرئی هستند ...


+ پرانتزنوشت :

به امید یک روز بارانی در خیابان های سئول دی:


آشپزی به سبک برنامه نویسی

همیشه وقتی مامانم میره سفر یکی از مهم ترین دغدغه های زندگیم میشه آشپزی ...

از صبح که بیدار میشم با یه حلقه ی for کلِ آرشیوِ حافظمو جستجو می کنم تا از میونِ غذاهای انگشت شماری که بلدم بهترین گزینه رو که احتمال erorr دادنش بعد از  debug کردن (تست کردن) کم تره پیدا کنم چون واقعا غرغرای مردا رو نمیشه تحمل کرد :| 
وقتی هم که میان داخل آشپزخونه کلی انرژی منفی بهت منتقل می کنن مثلا داداشم میگه امروزم قراره غذای سوخته بخوریم حالا انگار من چندبار بهشون غذای سوخته دادم دی :
یا امروز تهدید میکرد که اگه واسم غذا درست نکرده باشی سرتو می کنم توی دیگ به عنوان کله پاچه می خورم :|

نمردیم فهمیدیم عاطفه ی خواهر و برادری چیه !!!

به نظر من یکی از سخت ترین کارای دنیا سیب زمینی سرخ کردنه باید اون قدر دقیق کمین بگیری تا روغنِ داغ پرش نکنه بیاد سمتت :/

با توجه به استعدادهای که توی وجودم نهادینه شده اگه پسر میشدم قطعا فرد مفیدتری واسه جامعه بودم دی:

+ پرانتزنوشت :
خواستم یکم چرت و پرت بنویسم به یاد دوران بلاگفا دی :

نقاشی + رنگ روغن + من ...


نقاشیِ بالا اولین کارِ رنگ روغن منه که مربوط میشه به 6 سال پیش که کلاس دوم دبیرستان بودم اما اینکه چرا ادامه ندادم مربوط میشه به یه سری مسائل که باعث بی انگیزه شدنم شد شاید در پست های آینده به این مسائل اشاره کنم....

+پرانتزنوشت :
از دیروز فکرِ تغییر دادن عنوان وبلاگ مثل خُره افتاده به جونم :دی
می خواستم واژه ی “دلقک” و “صفر و یک” رو باهم ادغام کنم تا یه رد و نشونی هم از خانوم صفر و یک توی وبلاگ وجود داشته باشه اما به نتیجه ی جالبی نرسیدم و فعلا منصرف شدم اما اگر شما نظری در این باره دارید با جون و دل می پذیرم فقط دو واژه ی دلقک و صفرویک رو داشته باشه و معنا دار هم باشه ... ممنون :)