ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی عینکی بودم

عینک در واقع جزئی از زندگی من است از زمانی که خودم را شناختم عینک روی چشانم بود، درست از زمانی که تنها یک دختر بچه ی سه چهارساله بودم...
هرگاه در کوچه و خیابان، کودکان خردسالی را می بینم که یک عینک نیمی از پهنای صورتِ کوچکشان را پوشانده ناخودگاه یاد آن دورانِ خودم می افتم هیچ گاه از یاد نمی برم لحظه ای را که مادرم یک دستمال کاغذی چهارگوش شده را روی چشم چپم میگذاشت و با چسبِ نواری راه هرگونه نفوذی را می بست ....
هیچ گاه از یاد نمی برم از بالای عینک نگاه کردن هایم را ، و التیماتوم های مادرم را ...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که برادرم به قصد اینکه حرص مرا درآورد مرا را با واژه ی چهار چشم مورد خطاب قرار میداد ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که به تعداد موهای سرم قاب عینک شکستم و چقدر از این کار لذت میبردم چرا که تا خریدن قاب جدید از گذاشتن عینک روی چشمانم معاف میشدم...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که وقتی در مدرسه یک توپ به صورتم اصابت میکرد و عینک بینی ام را می خراشید چقدر درد داشت  ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که وقتی عینکم را در میامیِ مشهد جا گذاشتم و به چشم پزشک مراجعه کردم تا عینک جدیدی برایم تجویز کند با شنیدن جمله ی "دیگر لازم نیست عینک بزنی" ،  احساس فردی را داشتم که از امام زاده شفا گرفته....

این روزا برخلاف انتظارم عجیب دلم هوای عینک دوران بچگیم را می کند همان عینک با قاب آبی رنگ...
یادش بخیر...

+ پرانتزنوشت :
پیشنهاد میکنم ادامه ی مطلبو از دست ندید :D

انعطاف داشته باش


انعطاف داشته باش ٬ تو پیچ و خم زندگی بپیچ و از زیبایی هاش لذت ببر ٬ بخوای مستقیم وصاف باشی٬ دور هر میدونی ممکنه چپ کنی و از مسابقه زندگی حذف بشی ٬ یا اینکه مستقیم بخوری به مانع!

ته مانده های سیلابس درسی

اینم از آخرین انتخاب واحد دوره ی کارشناسی که تموم شد ... برای ترم هشت 13 واحد برداشتم که سه واحدشو باید معرفی به استاد بگیرم و دیگه لازم نیست برم سر کلاس ... کاش ترم بعد کلِ این 13 واحد ارائه نمیشد واسه همشون معرفی به استاد میگرفتمو دیگ اصلا نمی رفتم دانشگاه.... ترم هشت 13 واحد برام مونده !!!! فقط 13 واحد !!! می ترسم یوقت نحسی این 13 واحد منو بگیره :دی
البته من عدد 13 رو به فال نیک میگیرم :)
یادش بخیر ترم اولی که بودم روز انتخاب واحد صبح زود از خواب بیدار میشدم و راس ساعت 8 جلوی مرکز کامپیوتر دانشگاه بودم وقتی در مرکز باز میشد همه ی دانشجوها به یکباره هجوم میاوردن سمتِ سیستم های درب و داغونه مرکز و رقابت برای انتخاب واحد شروع میشد ، تند تند کد درسا رو می خوندیمو و با هر درسی که ثبت میشد یه نفس عمیق می‌کشیدیم ، درسایی که تداخل داشتن اعصابمونو بهم می ریختن و با برداشتن درس های سخت یا اساتید گلابی حس غرور بهمون دست میداد و اون درسو پاس شده فرض می کردیم اون زمان تصورم این بود که اگه ظرفیت کلاسای دروسِ تخصصی و پایه تکمیل بشه و اون درس بهم نرسه باید قیدشو بزنم بعدها فهمیدم که رقابت اصلی فقط برای دروس آزمایشگاه، عمومی و تربیت بدنیه و مابقی درسا حتی اگه برن توی لیست انتظار در نهایت ثبت میشن :)))
اون موقع اسم انتخاب واحدو گذاشته بودم جنگ جهانی چهارم :دی

دیگه از این زندگی نکبت خسته شدم

پیشنهاد می کنم این کلیپو ببینید :)



گاهی وقتا مثلِ همین دلقکی که توی کلیپ مشاهده میکنید خنگ میشم :)))

بشر وقتی در خانه اش نشسته است ...


بشر وقتی در خانه اش نشسته است،

خواهان حادثه ای در زندگی و هنگامی که دچار حادثه ای می شود، خواهان زندگی آرام در خانه است.

#وایلر

حال و هوای جشن فارغ التحصیلی


می خوام از حال و هوای جشنِ دیشب بگم جشنی که بی شک یکی از مهم ترین اتفاقات دوران دانشجوییمه... درکل جشن خوبی بود ولی می تونست خیلی بهتر از اینا برگزار بشه مثلا دابسمش دانشجویی خیلی خوب بود ولی اگه مسابقه هم برگزار میکردن دیگه عالی میشد پذیراییشون هم خوب بود ولی اگه شامم میدادن دیگه حرف نداشت :دی
هر چند این خسیس بازی دانشگاه باعث شد بعد ازجشن بریم رستوران و مامانم شامِ فارغ التحصیلی دعوتمون کنه  :)))  

وقتی هم که خونه رسیدیم یه جایزه ی نقدی از طرف مامان بابا دریافت کردم اون لحظه توی دلم گفتم خدایا دمت گرم روزیمو رسوندی نذاشتی بندت بی پولی بکشه :دی
آخه واقعا وضعیت مالیم خیلی بد بود تقریبا صفر شده بودم :دی حالا می تونم کماکان به ولخرجی هام ادامه بدم....
یک بخش از جشن مربوط به خاطره های دانشجویی بود و چنتا از دانشجوها روی سِن اومدن و خاطره های بی مزه شونو تعریف کردن ولی ما دیشب اونقدر خوش حال بودیم که حتی با شنیدن خاطره های بی مزه هم از خنده ریسه می رفتیم :]
یک کلیپ خیلی باحالم پخش شد که واقعا جالب بود یه تعدادی از دانشجوهای شهرستانی صداهاشونو با همون لهجه های بامزه روی یک فیلم خارجی ( اسمشو نمی دونم :دی) میکس کرده بودن که خیلی خنده دار شده بود یکی از شخصیت های این کلیپ محسن بود که یجورایی قهرمان کلیپم به حساب میومد وقتی کلیپ تموم شد همه ندای محسن محسن سر دادن که یهو یکی از ته سالن گفت محسن زن داره قصد ازدواجم نداره!!!!  حالا این محسن فکر کرده چقد کشته مرده داره :دی

به نظرم یکی از بهترین بخش های جشن خوندنِ سوگند نامه بود خیلی حس خوبی داشت خیلی ، امیدوارم تا آخر عمر بتونم به این سوگند نامه پایبند بمونم ...
و اما در حین جشن آهنگ های شادی هم پخش میشد که باعث میشد دانشجویانِ حاضر در صحنه به دور از چشم حراست یسری تکون های نامحسوس و زیر پوستی به خودشون بدن و اگه حراستِ دانشگاه نبود بی شک یه تعدادی از دانشجوها وسط سالنُ قبضه میکردن و قرهای انباشته شده توی کمرشونو خالی میکردن...
و آخرین برنامه هم گرفتن عکس دسته جمعی بود اونقدر تعدادمون برای گرفتن عکس دسته جمعی زیاد بود که هر کدوممون به نحوی تقلا میکردیم نفر جلویی رو کنار بزنیم تا توی عکس دسته جمعی یه رد و نشونی ازمون پیدا بشه موقع عکس انداختن بهمون گفتن که عکاس از طبقه ی بالای سالن عکس میگیره و سراتونو بگیرید بالا...  ما هم پنج دقیقه ای همین طوری سرمون بالا بود و در جستجوی عکاس...  من که عکاسی مشاهده نکردم واقعا نمی دونم عکاس کجا کمین گرفته بود !!!!
بعد از عکس گرفتن به محض اینکه از روی سِن اومدم پایین ، دوستان کلاهاشونو انداختن بالا و من بعد از این حرکت عقده ای شدم چرا که از قافله ی کلاه اندازان جا موندم اینا رو گفتم که واستون تجربه بشه که حتما کلاهاتو بندازین بالا و عکس بگیرین :دی
امیدوارم توی عکس دسته جمعی خیلی ضایع نیوفتاده باشم چرا که این عکس قراره به دست دویست سیصد تا دانشجو برسه و احتمالا بعد از قاب شدن گذاشته بشه روی طاقچه  :]

+پرانتزنوشت:
1- سعی کردم خیلی خلاصه حال و هوای جشنو شرح بدم و از خیلی اتفاقات خوبِ دیگه به خاطر طولانی شدنِ پست فاکتور گرفتم...
2- اعتراف می کنم نوشتن خیلی سخته حداقل واسه ی من... کلی ایده دارم واسه نوشتن ولی واقعا سخته بخوام راجبشون بنویسم
3- تشکر می کنم از دوستِ وبلاگیم هُد هُد که باعث شدن غلط های املایی پستامو که کمم نبود تصحیح کنم:)

کفشی که برای شما مناسب است...



کفشی که برای شما مناسب است

می تواند پای دیگری را آزار دهد.

هیچ شیوه ی یکسانی برای زیستن وجود ندارد

که مناسبِ حال همه باشد.


"کارل گوستاو یونگ"

عکس لباس فارغ التحصیلیم

+ کلاه فارغ التحصیلیم :)




+ لباسِ فارغ التحصیلیم که هم گشاده و هم خیلی بلند

وقتی می پوشمش تا پایینِ پام میرسه ، خیلی شیک می تونم بدون شلوار بپوشمش :دی



+ پرانترنوشت :

1- مرسی از همتون بابتِ اینکه منو مورد لطفِ خودتون قرار دادین و بهم تبریک گفتین، واقعا شرمنده ی محبتتون شدم :)


تحویل لباس فارغ التحصیلی

امروز برای گرفتن لباس و ژتون های پذیرایی جشن رفتم دانشگاه ...به محض ورود به ساختمون امور فرهنگی با یک صفِ عریض و طویل جهتِ تحویل لباس روبرو شدم ، یک عده نشسته بودن و منتظر بودن که اسمشونو صدا بزنن ، یه عده وسط سالن در حال پروِ لباس بودن و یک عده هم مدام ندای سایز یک تموم شد سر میدادن و اینگونه جوِ سالن رو متشنج و ته دل ماهایی که هنوز نوبتمون نشده بود رو خالی میکردن یعنی اگه سایز یک لباسا تموم میشد بنده ترجیح میدادم به همون کلاه و شال قناعت کرده و از خیر پوشیدن اون لباس گشاد بگذرم خلاصه نوبتمون شد و لباسمونو دریافت کردیم و به همراه دوستان به طرف محوطه ی دانشگاه هجوم برده و شروع کردیم به عکس انداختن : دی
بماند که چقد از جانب پسران بیکارِ خوابگاهی که توی دانشگاه ول می چرخیدن تیکه بارون شدیم :دی
و متاسفانه این تیکه انداختنا تا رسیدن به خونه همچنان ادامه داشت آخرین فردِ تیکه انداز شروع به خوندن ترانه ی تولدت مبارک کرد و بنده هم زیر لب به گفتن خدا شفای عاجل عنایت کند قناعت کردم و به سرعت نور از اون محل دور شدم...
وقتی خونه  رسیدم لباسمو پوشیدم واقعا به تنم گریه میکرد سایز یکش تا وزن 70-80 کیلو رو به راحتی ساپورت می کرد و بنده اصلا عاشق این سایزبندی دانشگاهمون شدم :/
تا به الان 4-5 باری لباسمو پوشیدم و هر بار خانواده ی محترم با خنده هاشون منو مورد لطف قرار دادن...
دیکه این اخریا مامانم گفت امشب اون کلاهو بزار زیرسرت راحت بخواب آخه من عاشقِ کلاه فارغ التحصیلی شدم و مدام روی سرمه :/
اخه مگه آدم چنبار میخواد فارغ التحصیل بشه!!!  حق دارم اصلا ندید پدید بازی دربیام :D...


+ پرانتزنوشت :

1- به علت سرعت داغونِ نت نتونستم عکسِ لباسامو بزارم :| 


زندگی شگفت انگیز است


گذشته رابدون هیچ تاسفی بپذیر
بااعتمادزمان حال رابگذران،
برای آینده آماده شو!
ایمان رانگهدار و ترس رارهاکن
شک راباورنکن،به باورهایت شک نکن!
زندگی شگفت انگیزست
اگربدانیدکه چطورزندگی کنید