ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کاش پاییر رو دور تکرار بود ...


گرما + گرد غبار، سهم این روزای مردمِ استان ماست ، از گرمای هوا که چشم پوشی کنم این گرد و غبار بدجوری آزاردهندست مخصوصا وقتی مجبوربشی هر روز خونه رو گردگیری کنی می ترسم اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه یه روز که از خواب بیدار میشم زیر حجم زیادی از گرد و خاک دفن شده بآشم D:
هیچ کی به فکر این هوای پر از گرد و غبار نیست!!!  پس خدایا خودت یکاری کن انصافا....
دلمون لک زده برای بارون...
کاش پاییز رو دور تکرار بود کاش اصلا به تابستون به نمی رسیدیم ....


+ پرانترنوشت:

 هر وقت یکی از دوستانِ دانشگاهو زیارت میکنم به شدت استرس میگیرم حتی حضورش سر کلاس بهم استرس میده اصلا از چند متری می بینمش بهم استرس وارد میشه اینو من نمیگم خیلی از دوستامم میگن :)))

امروز همین دوست گرامی باهام تماس گرفت یکم راجب پروژش باهام حرف زد و خب منم تنونستم کمکی بهش بکنم :/ بعد پرسید پروژتونو انجام دادید؟؟؟  گفتم نه :|  ...الان به شدت استرس گرفتم

خدایا خودت ما رو از شر این دوستان مصون بدار ...

آمین ....


خاطرات کنکوری دلقک

چند روز پیش برنامه ی "مردم چی میگن ؟ " یه مشاورکنکور دعوت کرده بود منم همین طور که سرگرم انجام دادن کارام بودم به حرفای مشاور گوش می دادم یکی از توصیه های ایشون این بود که کنکوریا این چند روز باقی مونده به کنکور ، اصلا سراغ درس و کتاب نرن همین یه توصیه باعث شد ذهن من پر بشکه به سه چهارسال پیش که خودم کنکوری بودم من دقیقا برعکس این توصیه عمل کردم حتی صبح روز کنکور ، ساعت 4 صبح بیدار شدم تا فرمولای فیزیکُ مرور کنم:دی
بماند که شبش هم از شدت تپش قلب اصلا خوابم نبرد ...
خیلی از کنکوریا از تابستون سال سوم شروع می کنن به درس خوندن اما بنده تابستونِ سال سوم تا می تونستم تفریح کردم و مسافرت رفتم اصلا انگار نه انگار که کنکوری هستم شاید دلیل اصلی این بی خیالی من نداشتن یه هدف درست و حسابی بود!!! من حتی نمی دونستم به چه رشته ای علاقه دارم!!! فقط تنها خواسته ام این بود که دانشگاهِ فنی مهندسی شهر محل زندگیم قبول بشم چون به شدت از خوابگاه و دانشگاه یه شهر دیگه وحشت داشتم هرچند که الان نظرم کاملا عوض شده و علاقه دارم زندگی توی شهر دیگه و محیط خوابگاهو تجربه کنم و برای یه مدتم که شده مستقل بشم ...
سال پیش دانشگاهی به طرز وحشتناکی به خوندن کتاب های غیر درسی معتاد شده بودم البته یکمی از وقتمو صرف خوندنِ درسای روزانم می کردم ولی تقریبا کنکورو بی خیال شده بودم نمی دونم شما با این صحنه مواجه شدید یا نه !!!  مثلا دوست مامانتون زنگ میزنه و از پسرش تعریف میکنه که از صبح تا شب توی زیرزمین خونشون درس میخونه تا آماده میشه برای کنکور، بعد اونوقت مامانتون یه نگاه به شما میندازه و سرشو از سر تاسف تکون میده!!! D: 
من خیلی با این صحنه ها مواجه شدم خخخ در واقع این پسر دوست مامانم تبدیل شده بود به یه پتکی که مادر بنده هرزگاهی بر فرقِ سر من فرود می آورد ولی حتی این اقدام مادرانه هم ذره ای انگیزه در من ایجاد نکرد تا درس بخونم :دی

مابقی ماجرا در ادامه ی مطلب ...

پست چند منظوره قسمت 1

اصولا روزایی که وقتی برای نوشتن ندارم بیشتر از همیشه هوس پست گذاشتن میزنه به سرم ، خیلی سعی کردم این نیاز به نوشتنُ سرکوب کنم اما نشد !!!  بنابرین تصمیم گرفتم که هر چند روز یکبار یه پست به صورت موردی و خلاصه بنویسم چون وقت برای توضیح مفصل و هر روز پست گذاشتن ندارم
اینم قسمت اول موردی نوشت های این چند روز گذشته...

1- کاش یه وسیله ای اختراع میشد که می تونست هر چی توی ذهنم میگذره رو یکراست انتقال بده به وبلاگ، تا میخوام دو خط بنویسم ذهنم خالی میشه خالیه خالی...


2- چند روز پیش تصمیم گرفتم که یه پست بزارم وغیبت یک ماهمو اعلام کنم اما بعدش که سبک سنگین کردم دیدم نمیشه!!!! 
نمیشه یک ماه بدون نوشتن!!! ترسیدم از اینکه یه روزی حرفام سر ریز بشن بنابراین کلا از این تصمیم  پشیمون شدم.

3- پیشنهاد میکنم به این لینک سر بزنید طی یه تحقیقات ، مذهبی ترین و غیر مذهبی ترین شهرهای ایران مشخص شده، به نظرم این تحقیقات در مورد شهر محل زندگی خودم کاملا درسته حتی در رتبه ی یکه شهرهای مذهبی هم میشه قرارش داد :دی

4- دوتا نمونه از قالب هایی که ساخته بودمو حذف کردم چون تمرین های من بودن و پر از اشکال،  البته اشکالاتِ قالب، وقتی مشخص شد که یکی از دوستان از قالب استفاده کردن و من سریعا با حذف اون قالبا صورت مساله رو پاک کردم :دی
راحت ترین کار بود انصافا D: 
ولی مشکلات اون قالبو اصلاح کردم و یه تجربه ی خوب شد برام ... در واقع به هدفم رسیدم :)
اما مهم ترین دلیلم برای برداشتن قالبا این بود که دوس دارم فضای وبلاگم فقط برای نوشتن باشه برای همین دیگه هیچ قالبی اینجا منتشر نمیشه ولی خب فکرهای بهتری داریم که باید وقتش برسه :)))

5- صب روز عید فطر به شدت خوابم میومد طوریکه به صدا زدن های بدون وقفه ی مامانم جهت بیدار کردنم از خواب کاملا بی اعتنا بودم مدام برای خودم دلیل می آوردم تا از رفتن پشیمون بشم مثلا گرمی هوا رو بهونه میکردم و با خودم میگفتم خدا هم راضی نیست من برم :| ، و یا به این فکر میکردم که دو ساعتی باید منتظر بمونم تا نماز شروع بشه ( چون اصولا مادر پدر من از سه ساعت قبل در مکان مصلا حاضر میشن وقتی هم بهشون اعتراض میکنی میگن زود نریم جای پارک برای ماشین گیر نمیاد!!!  :] اخه پس اون ملت بزرگواری که دو ساعت دیرتر از ساعت تعیین شده در محل مصلا حاضر میشن ماشینشو کجا میزارن!!!  خب ما هم همونجا میزاریم :دی)

خلاصه دیگه تصمیم گرفتم کلا نماز عید فطرو بی خیال بشم اما مامانم مگه تسلیم میشد !!!! اونقدر صدام زد که خوابم پرید دیگه حاضر شدم راهی شدم خوشبختانه هوا ابری بود و اصلا آفتاب اذیتمون نکرد اما به محض تموم شدن نماز دوباره هوا آفتابی شد حکمتِ اومدن اون یه تیکه ابر توی آسمون ، فقط گرما نخوردن نمازگزارا بود  :)))

6- چند روز پیش که به شدت از گرمای هوا کلافه شده بودم یهو برگشتم به مامانم گفتم من می خوام ارشد یکی از شهرهای شمالی قبول بشم اتفاقا مامانم خیلی استقبال کرد گفت تو قبول بشی ماهم بار و بندیلو می بندیم میایم اونجا :]
دیگه از اون روز دارم به یکسری نقاط خیلی دورتر برای قبول شدن فکر میکنم خخخ

ادامه دارد ....


ماجرای تاریخ ساز من ...

این ماجرا برمیگرده به 15 سال پیش،  وقتی که من یه دختر بچه ی 7 ساله بودم
من و دوستم که دختر همسایمونم بود برای رفت و آمد به مدرسه سرویس داشتیم اون روز که رفتیم مدرسه شیفت عصر بودیم و حال دوستم چندان مساعد نبود ، معلممون با مادرش تماس گرفت و وضعیت دوستمو اطلاع داد یادمه معلممون اومد و بهمون گفت که امروز مامان دوستم میاد دنبالمون ، سرویس اومد دم مدرسه اما ما سوارش نشدیم و منتظر مامام دوستم موندیم اما این انتظار انگار تمومی نشد دیگه هوا تاریک شده بود و ترس توی وجودمون رخنه کرده بود هر دو از شدت ترس بغض کرده بودیم ، عابرای پیاده ای که از کنارمون رد میشدن سعی داشتن من و دوستمو که در حال گریه کردن بودیمُ آروم کنن تا اینکه یه فکر به ذهن کوچیکم رسید فکر گرفتن تاکسی و رفتن به خونه،

رفتم کنار خیابونُ به تقلید از مامانم دستمو برای تاکسی هایی که از کنارم رد میشدن تکون دادم تا اینکه یه تاکسی جلوی پام ایستاد با همون قد و قواره ی کوچیکم رفتم سمت تاکسی و از راننده خواستم که من و دوستمو برسونه خونه ... حتی یادمه بهش گفتم که وقتی رسیدیم خونه کرایه اتونو از بابام بگیرید ، راننده قبول کرد و من و دوستم سوار اون ماشین پیکان شدیم یادمه من صندلی جلو نشستم و دوستم صندلی عقب،

وقتی یاد اون شب میوفتم ناخودگاه خندم میگیره آخه من با اون قد و قامت کوچیک اونقدر احساس بزرگی میکردم که رفتم صندلی جلو نشستم :|

راننده هرزگاهی ازم سوالاتی می پرسید و من بدون هیچ ترسی و با اشتیاق جوابشو میدادم اما دوستم از شدت ترس به در ماشین چسبیده بود و آروم و بی صدا گریه میکرد حتی چنباری که برگشتم صندلی عقب ماشینُ نگاه کردم ندیدمش ، با در ماشین یکی شده بود :|

اما من روی صندلی جلو در حال گپ زدن با راننده بودم نمیدونم این همه شجاعتو از کجا آورده بودم!!!!

اگه اون راننده ما رو می دزدید چی ؟؟؟ چی به سرمون میومد ؟؟؟

حتی تصورشم وحشتناکه !!!!

من آدرس خونه رو شکسته بسته به راننده دادم وقتی یه خیابونای آشنای نزدیک خونه مون رسیدیم با جهت های چپ و راست و مستقیم راننده رو به سمت خونه مون هدایت کردم وقتی رسیدیم و راننده ماشینُ متوقف کرد بابام و شوهر خالمُ سوار موتور دیدیم که قصد داشتن بیان دنبالمون ، در واقع وقتی دیده بودن که ما دیر کردیم با راننده ی سرویس تماس گرفته بودن و ایشون گفته بود که ما سوار سرویس نشدیم و حالا خانواده هامون تازه نگرانمون شده بودن ... این اتفاق برای مادر و پدرم یه شوک بزرگ بود هیچ وقت تصور نمی کردن که بنده یه همچین کار خطرناکی بکنم ولی واقعا خدا بهمون رحم کرد که اون راننده آدم درستی بود وگرنه الان معلوم نبود قلب و کلیه ها و دیگر اعضای بدنمون توی بدن چه افرادی بود D:
بعدا معلوم شد که اصلا مامان دوستم به معلممون همچین حرفی نزده و احتمالا معلمون منظور مامان دوستمو بد فهمیده و یا درست به ما منتقل نکرده چون اصلا قرار نبود که کسی بیاد دنبالمون چون حال دوستم بهتر شده بود...


و باز هم خاطره بازی

چند روز پیش به صورت خیلی اتفاقی مامانم جلوی در مدرسه ی دوران بستانم پارک کرد منم این عکسو گرفتم برای یادگاری، چقدر دلم میخواست برم داخل مدرسه ، دلم تنگ شده برای اون گلای کف حیاط که موقع صف بستن هر کدوم روی یکی از اونا می ایستادیم یعنی هنوزم اون گلا هست؟؟؟

یعنی هنوزم اون حیاط خلوت پشتِ حیاط مدرسه روح داره ؟؟؟

دلم تنگ شده برای اون تک درخت نخل وسط حیاط که زنگ ورزش زیرش خالی بازی میکردیم ، می نشستیم زیر اون درخت و کیک هامونو با اسمارتیز و کاکائو پمادی شوکوپارس تزئین می کردیم فقط میتونم بگم یادش بخیر ...
یه نگاه انداختم به نرده های رنگ و رو رفته ی مدرسه ، 15 سال پیش یه شب زمستونی من و دوستم کنار این نرده ها پشت در بسته ی مدرسه گریه می کردیم اونوقت توی اون وضعیت من یه کاری انجام دادم که تاریخ ساز شد واقعا خدا بهمون رحم کرد وگرنه معلوم نبود الان ...

+ پرانتزنوشت :

1- این پست من شبیه اون فیلم های پایان باز شد :دی

باید ماجرای اون شبو توی یه پست جداگانه تعریف کنم چون خیلی مفصله :)

2- ادامه ی مطلب دیکته ی خدافظی کلاس اول به خط خودم ...

از تابستون پارسال تا تابستون امسال

هیچ وقت یادم نمیره یک ماه و نیم از بهترین روزای تابستونِ پارسالُ توی اون اداره ی فکستنی گذروندم البته به لطف استاد بختیاری :/

اونم منی که میخواستم این 260 ساعت کاراموزی رو به هر طریقی شده بپیچونم D:

اما نشد که نشد ... این استاد بیکار ما اومده بود به تک تک ادارات سر زده بود که مچ کسایی که کاراموزی نیومدنُ بگیره بعدشم ایمیل زده بود که دفعه بعد اگه بیام ببینم نیستین براتون صفر رد می کنم آخه انصافا استاد اینقدر بیکار دیده بودین ؟؟؟ :/

خدا شاهده عین 260 ساعتُ گذروندم حتی یک ثانیه ام اینور و اونور نشد این شد که حسابی از این استاد کینه به دل گرفتم به خاطر اون 260 ساعت کار بیجیره و مواجب به خاطر اون صبح زود بیدار شدن و ...

حالا متاسفانه بنا به دلایلی مجبور شدم که دوباره با بختیاری پروژه تخصصیمو بردارم اما ایشون در واقع در زمینه ی طراحی وب تخصص آن چنانی ندارن و وقتی ما در رابطه با پروژه به مشکلی برمی خوریم ما رو پاس میدن به مدیر وبِ دانشگاه ...

خب آخه وقتی بلد نیست چرا باید پروژه ی طراحی وب تعریف کنه ؟؟؟؟

آخرین جلسه ای که برای تعریف پروژه برای من و دوستم گذاشته بودو خوب یادمه به من گفت خانوم ... شما دیتابیس پروژه رو به صورت شماتیک برام بکش بیار بعد من گفتم استاد جداولُ با اسکیوال رسم کنم ؟؟؟ گفت نه به صورت شماتیک :|

بعد آخر جلسه دوباره تاکید کرد که با اون ابزاری که بهتون یاد دادن دیتابیس پروژه برام رسم کنید بیارید... خب جداول دیتابیسُ با اسکیوال می کشن !!! حتی اینم نمی دونست :|

یعنی من برم سرمو بکوبم به دیوار از دست این استاد D:

خدا آخر عاقبت منو با این پروژه و این استادِ شوت به خیر کنه ... قراره کتابخونه ی دانشگاه از پروژه من و دوستم استفاده کنه برای همین کمی نگرانم چون باید کارمون بدون نقص و حساب شده باشه ...


+ پرانتزنوشت :

این عکسُ تابستون سال پیش که می رفتم کارآموزی درست کردم دقیقا حس و حال اون موقع منه :)))


آرزو هستم یه کد زده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و باز هم پروژه های نفس گیر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید