ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۲۲۷ مطلب توسط «آرزو» ثبت شده است

آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند ...



آدم ها آرام آرام پیر نمی شوند

آدم ها در یک لحظه با یک تلفن با یک جمله با یک نگاه

با یک اتفاق با یک نیامدن با یک دیر رسیدن

با یک باید برویم با یک تموم کنیم پیر می شوند ...

آدم ها را لحظه ها پیر نمی کنند

آدم را آدم ها پیر می کنند ...


شما این مرد را در خواب دیده اید ؟؟؟

دیروز به یه موضوع جذاب راجبِ " خواب دیدن " برخورد کردم وتصمیم گرفتم که این مطلبو به اشتراک بزارم ... فقط خواهشمندم اگر فرد مذکور را امشب در خواب ملاقات کردید از فحش دادن به اینجانب بپرهیزید :D

با تشکرات فراوان ...

شما این مردو توی خواب دیدید؟؟؟

         

 حدود 2000 نفر از سراسر دنیا ادعا کردن که این مردو توی خواب دیدن و اما قضیه از این قراره که در ژانویه 2006 بیمار یکی از روان پزشکان معروف چهره ی این مردو ترسیم می کنه و ادعا می کنه که این مردو در خواب دیده

روانپزشک مذکور فراموش کرده بود که عکس ترسیم شده رو از روی میزش برداره، تا اینکه چند روز دیگر یه بیمار دیگه عکس رو شناسایی میکنه و ادعا میکنه که اغلب اوقات این مرد رو توی خواب میبینه! اینبار هم این بیمار میگه که هرگز این مرد رو توی بیداریش ندیده.
روانپزشک تصمیم میگیره که عکس این مرد رو برای تعدادی از همکارانش بفرسته مخصوصا اونایی که بیمارانی دارن که دچار عارضه خواب مکرر هستن.  در کمتر از چند ماه، ۴ بیمار پیدا شدن که ادعا کردن بارها مرد توی عکس رو تو خوابهاشون دیدن.

اینم یه نمونه از خوابی که یه بیمار تعریف کرده:
اولین باری که خواب این مرد رو دیدم موقعی بود که از نظر کاری تحت فشار بودم. خواب دیدم که در یک فروشگاه بزرگ و زیبا گمشده ام. بعد این مرد به طور ناگهانی سررام قرار گرفت و من شروع به دویدن کردم که ازش دور بشم. او به مدت یکساعت منو دنبال میکرد تا اینکه خودمو مقابل دیواری که در بخش کودکان سرپرمارکت قرار داده، پیدا کردم. در اینجا این مرد به من لبخند زد و راه خروجی کنار میز صندوقدارها رو به من نشون داد و من بیدار شدم. این مرد همیشه به خوابهام میاد و راه خروج از خواب رو به من نشون میده و بیدار میشم!
یه سری دیگه هم میگن که این مرد باهاشون رویاپردازی میکنه، بعد از یک روز سخت بهشون آرامش میده، یا اونها رو به شام دعوت میکنه یا روابط دیگری باهاشون داره!

* چه چیزی میتونه باعث این اتفاق بشه؟ چند تا فرضیه رو مطرح شده ولی من (نویسنده مقاله) به “تئوری گذار” علاقه دارم:
براساس این نظریه این مرد، یک فرد واقعی است، کسی که مهارتهای روحی-روانی خاصی داره و میتونه به خواب افراد بیاد! برخی معتقدند که این مرد در زندگی واقعی همانند خودش در خواب افراد هست. برخی هم میگن متفاوته. یکسری از افراد هم اعتقاد دارند که پشت این مرد، یک نقشه بهبود روانی هست که توسط یک موسسه بزرگ پیاده سازی شده! خیلیا معتقدن این تئوری نزدیک به واقعیت هست ...

 

+ پرانتزنوشت :

این مطلب ممکنه اصلا واقعیت نداشته باشه ولی به نظرمن خیلی جالب و در عینِ حال جذابه که یک فرد قادر باشه واردِ خواب افراد دیگه بشه :)


خواب دیدن های من ...


من کلا آدمی هستم که شبا زیاد خواب می بینم اونم خوابای رنگی با کیفیت فول اچ دی
نمی دونم این زیاد خواب دیدن من از چی نشات میگیره!!!!

فکر و خیال؟؟؟؟  نه شبا سرم به بالشت نرسیده خوابم میبره خوشبختانه وقتی واسه فکر و خیال ندارم
شایدم روحم زیادی پر جنب و جوشه :|
یادمه دختر خالم میگفت شب اگه خواب کسیو دیدی یعنی اون فرد داشته بهت فکر میکرده!!!!
اگر بخوام با این منطق پیش برم کلی آدم بیکار از بازیگران تلویزیون گرفته تا فوتبالیست و یکسری افراد غریبه صبح تا شب در حال فکر کردن به منن!!!
خیلی برام جای سواله که چرا اصلا خواب می بینیم؟؟؟

البته یه نظریه علمی در این باره هست که به نظرم درست و منطقی میاد
این نظریه میگه وقتی ما خواب هستیم ذهنمون بیداره و تمام اطلاعات روزانه ی ما که شامل اطلاعات شنیداری،دیداری و... هست رو دسته بندی میکنه در این بین اتفاقات گذشته در آرشیو ذهن ما تحت الشعاع ماجرای های مهم روزمون قرار میگیره و ناخواسته بین آرشیو لایه های پنهان مغز و اتفاقات جاری ترکیبی صورت می گیره که غیرعادی ،مخلوط و حتی متناقض به صورت رویا متجلی می شود.
من این نظریه رو تا حدودی زیادی قبول دارم چون اکثر خوابایی که می بینم ترکیبی از حوادث گذشته و اتفاقات و یا تفکرات اون روزمه...
چنتا نکته ی جالب هم راجب خواب دیدن خوندم که ضمیمه ی این پست کردمشون موارد زیر رو بخوانید 

1- شما می توانید خواب هایتان را کنترل کنید... ( واسه من خیلی پیش اومده که در حین خواب دیدن مخصوصا خوابای  ترسناک از این که دارم خواب می بینم کاملا آگاهی دارم و سعی می کنم که هر چه سریع تر از خواب بیدار شم)
2- در هنگام خواب بدن فلج می شود چون نورون های حرکتی تحریک نمی شوند بدن شما بی حرکت می ماند.
3-  وقتی خروپف می کنید نمی توانید خواب ببینید...( بابای من موقع خواب زیاد خروپف میکنه و اصلا هم خواب نمی بینه این موردم من قبول دارم)
4-  هرچه یک رویا از آثاروجودی و کمال عقلانی بالاتری برخوردار باشد نشانه گر صادقانه بودن آن است... ( منم اکثریت خوابام که تعبیر میشن عقلانی به نظر می رسن و خوابایی که خیلی چرت و پرت به نظر می رسن تا به حال اصلا تعبیر نشدن)
اینم از این 4 تا مطلب جذاب در مورد خواب دیدن که دلم میخواست حتما بهشون توی این پست اشاره کنم ...
 
اما نکته ی جالبِ این خواب دیدن های من اینجاست که خیلی ها از خواب هام تعبیر میشن و تعبیرشون کاملا درسته
مثلا یه نمونه خوابی بود که سال گذشته دیدم و توی این پست بهش اشاره کردم، این خواب من چند روز بعد تعبیر شد (یجا خونده بودم که اگه خوابِ حیوانات رو ببینیم تعبیر داره )
یا حدودا یک ماه پیش خواب دیدم دوستم مسافرته رور بعد بهش پیام دادم و متوجه شدم که با خانوادش رفته سفر و خوابم تعبیر شده ...
حدودا یکسال پیشم که سریالِ "همه چیز آنجاست" از تلویزیون پخش میشد یه شب خواب دیدم که شخصیت اسماعیلِ سریال اومده خواستگاریم :|
صبح روز بعد به محض اینکه به خونه رسیدم مامانم بهم گفت که یکی از همکاراش زنگ زده و واسه یکی از پسرای فامیلشون اجازه خواسته که بیان خاستگاری یعنی با توجه به این خوابی که من دیدم فرد مورد نظر احتمالا اختلالات روانی داشته خداروشکر مامانم بهشون جواب رد داده بود :|

من به شدت به تعبیر خواب اعتقاد دارم البته هر خوابی هم نمی تونه تعبیر داشته باشه...

شبتون پر از خوابای رنگی :)

 

+ پرانتزنوشت

پیشاپیش بابت طولانی شدن این پست عذر خواهی می کنم ...


عمومی بودن هر پیجی به معنای طویله بودن آن نیست...

هر آدمی تو زندگیش یکسری باورها و اعتقادات داره که ممکنه به مذاقِ خیلی ها خوش نیاد
اما این درست نیست که تا با یه آدمی برخوردیم که افکارش صد و هشتاد درجه با افکار ما فرق داره سریع با فحاشی و الفاظ زشت بهش حمله ور شیم
یاد بگیریم که به نظرات، افکار و اعتقادات همدیگه احترام بزاریم   ....
این مدل حمله ها به کرات در صفحات مجازی به چشم میخوره که واقعا مایه ی تاسفه....
چند وقتی میشه که پیج یک خانوم دکتر ایرانی که مدت هاست خارج از کشور زندگی می کنه رو دنبال می کنم توی یکی از پست هاش با این جمله مواجه میشدم
" عمومی بودن هر پیجی به معنای طویله بودن آن نیست "
به نظرم باید این جمله رو قاب گرفت ...
متاسفانه بعضی ها هنوز فرهنگِ حضور در فضای مجازی رو ندارن ...
 

+پرانتزنوشت

از صبح یک احساسِ بد در درونم ریشه دوانده که نمی دانم سر منشا آن دقیقا از کجاست !!!!

بسته ی آموزشی دلقک 1

از آنجایی که میخواستم کمی احساس مفید بودن در درونم تراوش کند با یک مینی آموزش طراحی وب در خدمت شما هستم....
این آموزش را زیاد جدی نگیرید چون خیلی ریزه و زیاد به چشم نمیاد :|

آموزش قرار دادن آیکون در کنار اسم وبلاگ : (همانند شکل زیر)



اگر می خواهید که یک عکس یا آیکون در کنار اسم وبلاگ شما در تب مرورگر قرار بگیرید این آموزش را حتما دنبال کنید
ابتدا وارد سایت www.favicon.cc شوید از منوی سمت چپ روی گزینه ی  Import lmage  کلیک کنید
سپس روی گزینه ی Browse  کلیک کرده و عکسی که میخواهید در کنار اسم وبلاگ شما به نمایش گذاشته شود را انتخاب کنید و بعد روی گزینه ی upload کلیک کنید به صفحه ی نخست منتقل خواهید شد
روی گزینه ی Download Favicon کلیک کرده و آیکون ساخته شده را دانلود کنید سپس به قسمت فضای اختصاصی پنل کاربری خود رفته و فایل دانلود شده را آپلود کنید
 سپس آدرس URL آن را در قسمت مشخص شده در کد زیر کپی کنید

                                       <link  href="آدرس در اینجا کپی شود "     rel="shortcut icon">

سپس به بخش قالب در پنل کاربری خود رفته روی ویرایش ساختار فعلی قالب کلیک کرده و قطعه کد بالا را بین دو تگ <head> و <head/> کپی کنید ...


+ پرانتزنوشت
به ایکونی که در کنار اسم وبلاگ شما ظاهر میشود اصطلاحا " Favicon "  گفته میشود ...


هیچ کارِ خدا بی حکمت نیست ...


هیچ کدوم از کارای خدا بی حکمت نیست اینکه من الان توی این مسیر از زندگی قرار گرفتم بازم خواستِ خداست.... 
گاهی وقتا با خودت میگی شاید اگه چند سال پیش این انتخابو نمی کردم الان موفق تر بودم ...
کاش فلان تصمیمو نمی گرفتم کاش فلان کارو نمی کردم و خیلی کاش های دیگه که همین طور پشت سر هم ردیف میشه اما بعدها خودت به این نتیجه می رسی که هر آنچه برات اتفاق افتاده قطعاً بهترین بوده که اون موقع درک نمی کردی اما بعضی وقتا تو یه موقعیت هایی قرار میگیری که با تموم وجودت این موضوعو درکش میکنی ...
حس می کنم در کلِ مسیر زندگیم خدا باهام بوده خودش این راهو جلو پام گذاشته خودش برام صاف و هموارش کرده تا من به اینجا برسم اونه که من ، توانایی هام و روحیاتمو بهتر از هر کسی میشناسه همیشه کمکم کرد که برم توی اون مسیری که مخصوص منه و برای من ساخته شده... امروز که از خواب بیدار شدم با دیدن صورت مامانم هول کردم فشارم افتاده بود پایین...  لبام سفید شده بود و یه عرق سرد نشسته بود روی بدنم .... بینیش کاملا ورم کرده بود و روی لبش هم پاره شده بود یک کیسه آب سرد گرفته بود روی بینیش که ورمش بخوابه یک لحظه به خودم اومدم و پرسیدم چی شده؟؟؟

در جواب سوال من گفت که صبح توخیابون زمین خورده و این بلا سرش اومده هنوز حرفش تموم نشده که روی نزدیک ترین مبلِ خونه از حال رفتم بعدش که یکمی به حال اومدم بابام گفت خوبه یه مورد تصادفی یا دور از جون یه میت ندیدی وگرنه الان غش کرده بودی بابام راست میگفت من تحمل دیدن چنین صحنه هایی رو ندارم و امیدوارم هیچ وقت توی زندگیم با چنین صحنه های ناخوشایندی رو به رو نشم با این حرف بابام یهو ذهنم پر کشید به 7 سال پیش همون موقعی که پامو توی یه کفش کرده بودم که میخوام تجربی بخونم یکمی جو پزشک شدن منو گرفته بود هر چند کار من نبود قبول شدن تو رشته ی پزشکی ...مامانم مخالف صددرصدم بود چون هم روحیاتِ منو میشناخت و هم یک عمری توی محیط های بیمارستانی کار کرده بود و سختی هاشو هم دیده بود و هم کشیده بود خلاصه اصرارای مامانم باعث شد که الارغم میلم رشته ی ریاضیو انتخاب کنم الان خدارو شکر میکنم که اون انتخابِ اشتباهو نکردم چون من واسه اون رشته ساخته نشدم کارِ خدا بود که بازم توی مسیر درست قرار گرفتم...

اگه یه وقتایی اونی نمیشه که دوس داری بشه بدون که قطعاً به صلاحت نبوده ...


جذابیت از نگاه من ...


همیشه که نباید جذب آدم هایی شد که خوش تیپن ، خوش پوشن و لباسای مارک می پوشن و بوی عطرِ گرون قیمتشون از صد فرسخی به مشامت میرسه
گاهی هم پیش میاد که جذبِ یه چهره ی سالخورده میشی جذب یکسری چین و چوروک های جذاب
جذب یه نگاه مهربون و چشام هایی که وقتی نگات می کنن برق میزنن...
جذب یه چهره ای که در عین حال که گذر زمان تموم زیباهایی هاشو ازش گرفته ولی هنوزم بانمکه
حتی با اون لباسای کهنه و رنگ و رو رفته بازم جذاب بود نتونستم جلوی خودمو بگیرم ، یواشکی وقتی حواسش نبود این عکسو ازش گرفتم ...
با اینکه یازده روز از اون روز میگذره همون روزی که توی راه بازگشت از سفر و طی یه توقف کوتاه دیدمش هنوز که هنوزه وقتی اون لحظه رو تصور میکنم یه حس خوبی بهم دست میده ... نمی دونم چرا؟؟؟؟
واقعاً چرا؟؟؟

پشت اون سکوت و نگاهش چی بود مگه ؟؟؟


+ پرانتزنوشت
امروز صبح یهو حس برنامه نویسیم گل کرد و افتادم به جونِ قسمت نظراتِ وبلاگم و یک تغییر اساسی بهش دادم به نظر شما بهتر شده؟؟؟


پستِ بیات شده ...

این پستُ ده روز پیش نوشتم اما چون حجم اینترنتم تموم شده بود نتونستم داخل وبلاگ بزارمش این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که بزارمش یا نه ؟؟؟ درنهایت با این که این پست کاملا بیات شده تصمیم گرفتم امشب پستش کنم چون تا داخل وبلاگ نزارمش آروم نمیشم ، تخلیه نمیشم ، از دلم بیرون نمیره پس می نویسمش ....
امروز مورخ 1395/1/7 یهو حرفای تلنبار شده هوس کردن نوشته بشن اما حجم اینترنت باز هم زودتر از موعد و درست در موقعی که شدیدا بهش احتیاج داشتم به اتمام رسید... خب چاره ای نیست امروز می نویسم و وقتی نتمو شارژ کردم و از سفر برگشتم پستشون می کنم
امروز با مامان بابام بحثم شد سر یه موضوع پیش پا افتاده از نظر من و شاید مهم از نظر اونا
خب منم گاهی وقتا اونقدرحواسم درگیر یه کاری میشه که ممکنه از انجام دادن یکسری کارها که بهم سپرده شده غافل بشم مثل خیلیا...
گاهی وقتا اونقدر رفتارشون باهام بد میشه که می ترسم از اشتباه کردن ، می ترسم از اینکه غافل بشم از کارهایی که بهم سپرده شده ، می ترسم از اینکه نکنه دوباره خرابکاری کنم
دوباره در برابر تموم حرفا و گوشه کنایه هاشون سکوت کردم مثل همیشه
بازم بغض کردم
بازم ریختم تو خودم
اومدم توی اتاقمو یه گوشه کز کردم ترجیح میدم تا شب همینجا بمونم تا حالم بهتر بشه
راستی فردا مسافرم ، مسافرِ خونه ی مادر بزرگم ...یه خونه با دیوارای کاهگلی با سقف های گنبدی و یک باغچه وسط حیاط یه اتاق که یه تنور نون پزی توش جا خوش کرده و خیلی وقته کسی ازش استفاده نکرده می دونم فردا که مامان بزرگ پاش برسه به خونه اش دیگه آروم و قرار نداره با همون کمر خمیده اول با جارو میوفته به جون حیاط ... اونوقت باید بدویی دنبالش و سریع جارو رو از دستش بگیری شاید اگه منم بعد چند ماه دوری برگردم خونه ی خودم همین بی قراری بیاد سراغم... نمی دونم ... شاید ... اصلا من به این سن میرسم؟؟؟...
دارم جزوه ی سیستم عاملمو کامل می کنم چون پام برسه اونجا دیگه هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تا چشم باز کنم سیزدهم شده و صبح چهاردهم باید آماده بشم برای ارائه دادن...
دیگه باید برم سراغ جم کردن وسایلم همین الانشم مامانم داد و بیدادش بلند شده....

گلچین شده از طراحی های من ...



تصویر بالا یکی از طراحی هایم در سالِ گذشته است ...

تصمیم دارم آخرِ همین هفته دوباره طراحی کنم تا ذوقِ هنری خفته ام کم کم بیدار شود ...


ترسم را قورت دادم ....

امروز روز پراسترسی را پشت سر گذاشتم و بالاخره توانستم ترس از رانندگی را تا حدودی در درونم ریشه کن کنم ...

قضیه از این قرار است که امروز صبح یهو جوگیر شدم و با یک اعتماد به نفس کاذب به خانواده اعلام کردم که میخواهم برای اولین بار با ماشین به تنهایی به دانشگاه بروم....
موقع رانندگی آنقدر شدت استرسم بالا بود که گمان کنم یک کیلویی وزن کم کردم و از ترس اینکه مبادا به ماشین های اطرافم اصابت کنم مدام سرم مثل عقربه های ساعت از آیینه سمت چپ به سمت آیینه جلو و بعد از آن به سمت آیینه سمت راست در حال گردش بود طوریکه که گاهی اوقات از یاد می بردم که باید حواسم به ماشین های جلویی هم باشد...
در مسیر بازگشت به خانه هم آنقدر ذهنم درگیر ماشین های اطرافم بود که اشتباهاً به داخل یک کوچه ی دیگر پیچیدم و مجبور شدم داخل آن کوچه ی تنگ یک دور n فرمونه بزنم ....
امروز به این نتیجه ی بسیار مهم دست یافتم که کوچه خیابان های شهرمان بسیار به هم شباهت دارد !!!
باید بسیار دقیق تر به اطرافم نگاه کنم چون با این وضعِ رانندگی یقیناً احتمال گم شدنم وجود دارد  :|


+پرانتزنوشت
تجربه نشان داده اساتیدی که برای حضور دانشجویان در روز های بعد از تعطیلاتِ عید خط و نشان می کشند همان هایی هستند که خودشان بعد از تعطیلات عید سرِ کلاس تشریف نمی آورند:|