ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۲۲۷ مطلب توسط «آرزو» ثبت شده است

تلفیق دو حس در وارونگی




این اثر هنری فوق العاده است ...
متاسفانه نمی دونم خالق این اثر چه کسی هست ...
فقط می دونم خلق این اثر چندسال (4-5 سال) طول کشیده ...
کافیست گوشی موبایل ، لبتاپ و یا تبلت خود را به صورت وارونه گرفته و به این اثر نگاه کنید تا متوجه تفاوت ها شوید  ...

+ پرانتزنوشت
{امیدوارم امشب پانیدا حذف نشه اجراش فوق العاده بود }

هم خونی با آهنگ

یکی از عادتام اینه که با هر آهنگی که گوش میدم و یا از تلویزیون پخش میشه هم خونی می کنم
اصلا دست خودم نیست...
حالا این هم خونی کردن با آهنگ تو کوچه ، خیابون یا دانشگاه یجورایی فاجعه است ....
مردم ممکنه با دست نشونت بدن و به بقل دستیشون بگن نگاه کن دیوونه رو خدا شفاش بده....
ولی واسه من اصلا مهم نیست دیگران راجبم چه فکری می کنن من همون کاریو انجام میدم که دوست دارم...
بعضی وقتا حتی آهنگ هایی که دوسشون دارمو می خونم و ضبط می کنم نه اینکه صدام خوب باشه یا اینک خیلی خودشیفته باشم نه.... اتفاقا صدای خوبی هم ندارم ولی اینکارو دوس دارم ....
چندسال پیش که مسافرت رفته بودم و خونه ی یکی فامیلای دور بودیم همون آهنگی که ضبط کرده بودم یهو با صدای بلند پلی شد
خداروشکر کسی نفهمید که این صدای نخراشیده ی منه خخخخ


+ پرانتزنوشت 

{قرعه به نام من افتاد و ارائه ی سیستم عامل به چهارده فروردین موکول شد }


+ آهنگ های پیشنهادی 

- گل و گلدون با صدای سیمین غانم (قدیمی)       



- از تو دلگیرم با صدای محمدرضا هدایتی 



باز باران ...

+ گرفته شده توسط دلقک در تاریخ 1394/11/17

منظره ی روبه روی ایستگاه اتوبوس

دیروز بارون اومد امروزم هوا ابریه
چقد خوبه این بارون
هوای بارونی سرشار از انرژی مثبته برام
تو هوای بارونی
با هر نفسی میکشم
با هر قطره ی بارونی که روی صورتم حس می کنم
کلی حالم بهتر میشه کلی حسای خوب میاد سراغم
خدایا شکرت ...

+ پرانتزنوشت
{ از امروز به استقبال تعطیلات عید میروم }


طبیعت، حیوان، انسان در یگ نگاه

این هم یک پست هنری
طبیعت، حیوان،انسان در یگ نگاه :)

فوق العاده است ....


               


باشد که ذوق هنری خفته ام بیدار شود ....
قلم به دست گیرم و رها کنم خود را بر روی سفیدی کاغذ.....

یکشنبه های خسته کننده

خیلی خسته ام...

وقتی صبح یکشنبه با تربیت بدنی شروع بشه معلومه که شب کاملا خسته و بی انرژی میشی پاهام به شدت درد میکنه نه به خاطر تربیت بدنی به خاطر پیاده روی امروز...

هرچی منتظر موندم خبری از اتوبوس نشد کلاسمم داشت دیر میشد واسه همین پیاده راه افتادم سمت دانشگاه ...

اما از نیمه های راه تاکسی گرفتم.... 
فردا میخوام برای ارائه ی درس سیستم عامل داوطلب بشم

خیلی استرس دارم....

 امیدوارم ارائه ی خوبی داشته باشم ....

در حال درس خوندنم :(

شنبه های من با استیج


+ مثل هر شنبه بعد از کلاس سیستم عامل راهی مرکز کامپیوتر دانشگاه شدم تا برنامه ی استیج رو دانلود کنم
البته صبح به محض بیدار شدن اینستا رو چک کردم تا ببینم که دیشب کی حذف شده...انتظار اینو داشتم که رضا حذف بشه واسه همین زیاد غافلگیر نشدم :)
اما چطور شد که من برنامه ی استیج رو شناختم!!!!؟
امان از دوست ناباب خخخخ
اینقدر دوستم از این برنامه ی ماهواره ای تعریف کرد که منی که توی عمرم هیچ برنامه ای از ماهواره ندیده بودم و مخالف صددرصد ماهواره ام کنجکاو شدم که این برنامه رو ببینم واقعا از نظر کیفیت از برنامه های مشابه ایرانی مثل شبک کوک سر بود و شرکت کننده ها واقعا عالی اجرا می کردن و تیمی کار کردن و کل کل داورا جذابیتشو بیشتر کرده بود ....
من این برنامه رو پسندیدم و در حال حاضر یکی از خلاف های روزای شنبه ی من دیدن استیجه :-/

+ امروز وقتی جناب برادر مدمشو پس گرفت یه لحظه احساس کردم مثل یه دختربچه ای شدم که اسباب بازیشو ازش گرفتن و هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه :-/
من تازه واسه خودم یه مخفیگاه امن پیدا کرده بودم تا از فکر های مزاحم و آزار دهنده ای که گاهی وقتا به ذهنم هجوم میارن در امن باشم اما حالا بدون نت تنها راه ارتباطیم با مخفیگاهم مسدود میشد تو فکر یه راه جدید بودم با یادآوری اینکه امروز نت مفتی دانشگاه رو هم واسه دانلود کردن استیج مصرف کردم بیشتر اعصابم بهم ریخت در بدترین حالت ممکن باید حرفامو توی word می نوشتم و شنبه ی هفته آینده پستشون میکردم ولی یه لحظه با یادآوری اینکه شیش روز تا شنبه مونده دپرس شدم :-/

یکم با مُدمم کلنجکار رفتم چند بار سیم کارتو جابجا کردم باتریشو بیرون آوردم و بدون باتری به کامپیوتر وصلش کردم بعد باتریو داخلش گذاشتم به طرز ناباورانه ای درست شد :-/
خدایا شکرت وگرنه این مدت بدون مُدم غمباد می گرفتم....

  +امروز شنبه اس ولی من نمی دونم چرا فکر کردم امروز عصر کلاس دارم ؟؟؟
حاضر شدم و رفتم دانشگاه...  وارد کلاس شدم و آخر کلاس نشستم سرمو بالا آوردم تا دوروبرمو برانداز کنم اما همه ی چهره ها ناآشنا بودن :-/ !!!
توی کلاس ما پس چیکار میکردن؟؟؟
از نفر جلویی پرسیدم جریان چیه؟؟؟ چرا اومدین داخل کلاس ما؟؟؟
وقتی گفت کلاسِ نرم افزار یکه انگار یه پارچ آب سرد خالی کردن روی سرم ....

من یکشنبه ها کلاس داشتم نه شنبه ها... :-/

خوابِ مرگ



گاهی وقتا از درون داغونی حالا به هر دلیلی

احساس میکنی که دیگه از زندگی کردن سیر شدی

دیگه نمی خوای به زندگیت ادامه بدی

میگی واسه من مرگ بهتر از این مدلی زندگی کردنه روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی

پیش خدا ناله و زاری میکنی که راحتت کنه اما یه لحظه فکر کردی بعد رفتنت چی میشه؟؟؟

چی در انتطارته؟؟؟

یه لحظه خودتو بزار توی اون لحظه نمی ترسی؟؟؟
یه شبایی بود که خوابِ مرگ می دیدم البته این مربوط میشه به یک سال پیش ....
توی خواب احساس می کردم روحم داره از بدنم جدا میشه و بعد سقوط می کردم مثل سقوط توی یه چاه عمیق با تموم وجودم باور داشتم که دارم می میرم اون لحظه فقط یه ترس توی وجودم بود ترس از اینکه ممکنه سقوط کنم وسط شعله های آتیش 

می دونستم راهی واسه برگشت ندارم فرصتی برای جبران ندارم می دونستم دیگه واسه طلب بخشش کردن خیلی دیره ...

واسه بخشیده شدن خیلی دیره ...

ولی بازم توی اون لحظه میخواستم که بخشیده بشم ...

توبه می کردم ، با عجز و ناله از خدا میخواستم که بگذره از خطاهام...
شب های دیگه این خواب تکرار میشد حتی بعضی شبا چند بار این خوابِ تکراری و ترسناکو می دیدم دیگه اینقدر این خوابو هر شب به کرات می دیدم که حتی توی خواب متوجه میشدم که دارم دوباره همون خوابو می بینم ولی هرچی تلاش میکردم نمی تونستم از خواب بیدارشم....
شاید این ترس و وحشت یک صدم یا شاید یک هزارام از اون ترس و وحشتی که موقع مرگ به آدم دست میده نباشه ولی واسه من که هر شب می دونستم ممکنه دوباره این کابوس بیاد سراغم و انتظارشو میکشیدم درست به اندازه ی اولین باری که این خوابو دیدم ترسناک بود حالا تویی که میگی مرگ واسم مثل بهشته!!!!

تویی که روزی صدهزار بار آرزوی مرگ میکنی!!! حتی اگه اعتقادی هم به آخرت نداری یه لحظه تصور کن مرگ کنارته یه قدمیته بغلت کرده بازم میخوای بری؟؟؟؟

نمی ترسی از سقوط؟؟؟

نمی ترسی شاید همه چیز اونجوری نباشه که تو تصور میکردی؟؟؟
فقط به اون لحظه فکر کن همین ....


من در قحطی به سر می برم ...

دیشب خوابِ ماهی عید می دیدم شاید به خاطر عکسی که واسه پست دیروز گذاشتم یه همچین خوابی دیدم ، کنجکاو شدم بدونم تعبیر خوابم چی میشه؟؟؟
اینم جواب گوگل به تعبیر خواب بنده :)
" اگر کسی در خواب یک یا چند ماهی درون شیشه یا تنگ آن طور که در مراسم هفت سین نوروز موسوم است به شما بدهد بسیار خوب است چون از جانب او متمتع و بهره مند می شوید و به آرزوهای خود می رسید و چنان چه شما به کسی ماهی بدهید او را کمک و یاری می کنید که به آرزوهایش برسد."
فکر کنم تعبیر خوابم داره درست از آب در میاد چون مامان خیلی وقته که بهم قول خرید یه ماشینو داده و امروز بهم گفت که یکی از دوستاش قصد داره ماشینو بفروشه و اگه بابا راضی بشه احتمال زیاد می خریمش اون طور که مامانم از یه واسطه شنیده بود ماشین خوب و سالمیه هم از نظر ظاهر هم از نظر موتور و مدلش هشتاد و پنجه و به گمونم از فرمون هیدرولیک هم خبری نباشه ولی من به همینم راضیم میخوام دست فرمونم خوب بشه و ترسم بریزه و مهم تر از اون تا حدودی مستقل بشم... از سه سال پیش که گواهینامه گرفتم تا به امروز جرات نکردم پشت ماشین خودمون بشینم چون اگه با ماشین تصادف میکردم باید به مدت چند روز غرغرهای بابامو تحمل میکردم و من قدرت تحملم کمه :-/
صبح از خواب بیدار شدم و داشتم خواب دیشبمو توی ذهنم مرور میکردم خواب دیده بودم که مامانم با یه پلاستیک پر از ماهی قرمز عید خونه اومد و پلاستیکو داد به من که ماهی ها رو بندازم داخل تنگ .... تعداد ماهی ها اونقدر زیاد بود که من مونده بودم چطور همشونو بزارم داخل یه دونه تنگ!!!!  میمردن خب!!!
همچنان در حال آنالیز خواب دیشبم بودم که یهو چشم افتاد به ماهی عیدِ پارسالمون ....به نظرم آبش کدر شده بود....از بالای تنگ بهش نگاه کردم به نظرم نسبت به پارسال بزرگ تر شده بود تا که دستمو آوردم روی آب خودشو رسوند به دستم .... منتظر غذاش بود و مدام دستمو که بالای تنگش حرکت میدادم دنبال میکرد ...این ماهی واقعا حافظه اش چند ثانیه است!!!!؟  من که اینو قبول ندارم به نظرم ماهی ها حتی خیلی باهوشن و حافظه ی خوبی هم دارن این ماهی ما که اینطوری نشون داده موقع غذاش که میشه خودش اعلام میکنه تا میای سمتش میاد روی آب و دهنشو باز و بسته می کنه و غذاشو میخواد :-/
خلاصه آب ماهی عوض کردم و غذاشم دادم و بعد مثل یه دختر خونه مشغول آماده کردن ناهار شدم....
عصر با مامان رفتیم خونه مامآن بزرگ تا خونه شونو به مناسبت عید یه تکونی بدیم  ... به مامانم اعلام کردم که تا یجایی از مسیرو من پشت فرمون میشینم و بعدش شروع کردم به مرور کردن آموخته هام در رانندگی
کلاج سمت چپ، وسطی ترمز، سمت راست گاز
راهنمای سمت راست بالا، راهنمای سمت چپ پایین
سرتقاطع نیم کلاج نیم ترمز
قبل روشن کردن دنده خلاص
....
با اعتماد به نفس پشت ماشین نشستم آیینه ها تنظیم کردم ماشینو روشن کردم... آماده راه افتادن شدم اما یهو ماشین خاموش شد :-/
دوباره روشن کردم بازم تا ماشین راه افتاد خاموش شد تازه متوجه شدم که ترمز دستی رو نخوابونده بودم...
اونم منی که همیشه به مامانم یادآوری میکردم که ترمز دستی رو بخوابونه.....
صحیح و سالم به مقصد رسیدیم البته با کلی صلوات و دعا و حمد و سوره....
خونه ی مامان بزرگ مشغول به کار شدیم مامان بزرگ هم با غلط ادا کردن بعضی از کلمات حسابی ما رو میخندوند مثلا میگفت فرش ها کروچ شده!!!
و ما بعد از کلی فسفر سوزوندن می فهمیدیم که منظور مامان بزرگ چروکه... واقعا که خیلی شیرینن این مامان بزرگا خدا حفطشون کنه....
شب رفتیم خونه ی خاله مهمونی ... منم مثل قحطی زده ها اول وایرلس گوشیمو روشن کردم و هجوم بردم به سمت صفحه ی اینستاگرامم آخه توی خونه به دلیل خرابی مدمم نت به صورت وایرلس ندارم و با مدم قرضی برادر هم فقط میشه به لبتاپ وصل شد امیدوارم مدمم درست بشه دوران قحطی واقعا بده :-/


دیو دوسر

دیشب تا صبح در خواب درس سیستم عامل را مرور میکردم این ها همه از عوارض درس داشتن با استاد شین.ر است و همچنین ترس از ضایع شدن جلوی هم کلاسی های محترم و محترمه.... اما آنچه در خواب خوانده بودم هیچ شباهتی به جزوه ی پروپیمانِ سیستم عامل نداشت و من در خواب هم گل لگد میکردم انگاری ....
صبح با چشمانی یکی بسته یکی باز جزوه را برداشته و شروع به خواندن کردم که اگر استاد سوالی از درس پرسید از متلک هایش در امان باشم یک ساعت بعد آماده و راهی دانشگاه شدم نیم ساعتی هم طبق معمول معطل جناب استاد شدیم و دوستان هم حسابی کله پاچه ی استاد را بار گذاشته بودند و بحثشان حول و حوش استاد می چرخید صحبت هایی از این قبیل:

 - موقع ارائه به لباس هم گیر می دهد باید مشکی بپوشی!!! :/
 - کلا با چادری ها لج است و به هر نحوی میخواهد آن ها را ضایع کند!!!!
 - جلسه ی پیش یکی از دختر های کلاس را با خاک یکسان کرد!!!!

هرچه بیشتر آوازه ی این استاد به گوشم میرسد بیشتر شخصیتش برایم ترسناک می شود و در حال حاضر این استاد برام تبدیل شده به یک دیو دوسر
حتی از یکی از دوستان شنیده بودم که در ترم های پیش به یکی از دختران کلاس که دستی به صورتش نبرده بوده گفته بالاخره یک مرد هم در کلاس پیدا شد....
و با این کار شخصیت آن دختر را کاملا نابود کرده...
حتی کارمندانش هم حسابی از او حساب می برند از دوستم شنیدم که به یکی از کارمندهای خانوم گیر داده که چرا کفش هایت را واکس نزدی؟  :|
کلا این بشر عادت دارد که به عالم و آدم تیکه ای بیاندازد.....
حتی به دولت و سران کشور هم رحم نمی کند...
مثلا جلسه ی پیش یکی از پسرهای کلاس درس را ارائه داد و تخته را پاک نکرد و سرجایش نشست استاد آن پسر را مورد خطاب قرار داد و گفت که از جلسه ی بعد به هر کسی که روی تخته چیزی بنویسد و بعد آن را پاک نکند یک منفی تعلق خواهد گرفت چرا که بعد از ریاست جمهوری بردار محترممان احمدی نژاد ما باید یاد بگیریم که وقتی گندی میزنیم خودمان آن را پاک نماییم و چندبار هم جنتی را مسخره کرد...
کلا علاوه بر این که آدمی مضخرف و متلک پران است سر نترسی هم دارد چرا که بی محبا سرکلاس حرف های سیاسی بودار می زند و اصلا مثل یک عده از اساتید محافظه کار نیست ...
خلاصه بعد نیم ساعت استاد تشریف نیاورده و به یکی از کارمندان دانشگاه امر کرده بود که به ما اطلاع دهد که امروز به علت مشغله ی زیاد نمی تواند کلاس بیاید و ما دست از پا دراز تر راهی خانه شدیم ....
فقط خدا آخر عاقبت ما را با این استاد ختم به خیر کند
ان شاء الله
البته تجربه نشان داده که من کلا درس هایی را که با این مدل استاد ها دارم با نمره 20 پاس می کنم :/
تنها به خاطر ترسِ از استاد....

پستی با حال و هوای عیدانه


 

خیلی وقت میشد که بازار نرفته بودم از آخرین باری که بازار رفتم چند ماهی میگذره دیروز عصر بعد از اینکه بارون کاملا بند اومد و هوا نیمه آفتابی شد برای خرید کیف و لباس عید راهی بازار شدم تا خرید هام واسه روزای آخر سال نمونه که به حتم اون موقع بازار غلغله است و نمیشه داخل بازار قدم از قدم برداشت البته امسال به گفته ی فروشنده ها وضع مالی مردم چندان روبه راه نیست و بازارها خلوت تر از سال های قبل شده ولی ترجیح دادم خرید هامو هرچه زودتر انجام بدم و نذارم مثل بقیه کارام بمونه واسه دقیقه ی نود...

اجناس بازار چنگی به دل نمیزد خیلی از فروشنده هم از فرصت سوء استفاده کرده بودن و جنس های بُنجل و دِمُده شونو گذاشته بودن پشت ویترین تا به فروش برسن بعضی مغازه ها هم که جنس های به نسبت بهتری داشتن قیمت هاشون فضایی بود واقعا مردم با این وضع مالی چطور می تونن بیان خرید کنند!!! یه میانگین که بگیری پول کیف و کفش و لباس عید واسه هر نفر نزدیک 500 تومن در میاد تازه اگه از مغازه هایی خرید کنی که قیمتشون مناسبه بعد یه خانواده که ماهی یک تومن درآمدشه و چهار - پنج تا بچه ی قد و نیم قد داره چطور می تونه بیاد بازار برای خرید عید؟؟؟؟ با کدوم پول؟؟؟؟ حالا باز این رسانه ی ملی هی میاد تبلیغ می کنه که جمعیت کمه به فکر افزایش جمعیت باشین !!!! یعنی پیش خودشون مردمو اینقد احمق فرض کردن که بیان به تبلیغاتشون عمل کنند ؟؟؟ یه بچه کلی خرج داره امکانات میخواد کار میخواد کدوم از اینا رو می تونن واسه اون بچه محیا کنن؟؟؟ اونوقت باز میان تبلیغات می کنن!!! 
خلاصه بعد از کلی گشتن توی بازار یک عدد کیف برای دانشگاه و یک شلوار لی خریداری کردم و مانتو و شال هم تابستون از مشهد خریده بودم، با این حساب تقریبا خریدای عیدم تمومه  :)
شبش که اومدم خونه خودمو وزن کردم و دیدم به طرز شگفت آوری 2.5کیلو وزن اضافه کردم باورش سخت بود بعد چهارسال که وزنم یک گرم جابه جا نمیشد حالا کاملا به صورت نا محسوس 2.5 کیلو اضافه کرده بودم فکر کنم اون همه شیرینی خوردن آخر کار خودشو کرد ولی تا رسیدن به وزن ایده آل و بردن شرط از مامان باید یک و نیم کیلو دیگه وزنم بره بالا و من امیدوارم تا قبل عید به وزن مناسب برسم و مهم تر از اون شرطو ببرم :)