ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱۳ مطلب با موضوع «از گذشته نوشت» ثبت شده است

شاید دستگیر شدم ://

امروز به شدت درگیر یه سری کارای عقب افتاده بودم و هنوزم بعد از گذشت ساعت ها نتونستم از پای لبتاب بلند بشم :// ... بین پیام های تلگرامی که توی هفته اخیر داشتم عکس پایین یکی از ترسناک ترینا بود D:  یکی از مشتری ها که براش یه سایت طراحی کردم این پیامو ارسال کرد و میخواست از امنیت سامانه خیالش راحت باشه ... خلاصه یه لحظه به فاکتورهای امنیتی برنامه فکر کردم و دیدم اونقدرا هم قوی نیست خخخ هر چند که باز من نسبت به مابقی دوستان که قالبا پسورد برنامه هاشون Admin123 است D: از پسوردهای قوی تری استفاده میکنم که گاها خودمم یادم میره پسوردامو بعد یه مدت ... خلاصه شاید یه روزی برنامه ها هک شد و اطلاعات یه عده از مردم برملا شد ... اون روز دیگه حتما دستگیرم میکنن :دی ... به نظرم باید بعد از تحویل پروژه ها با مشتری قطع رابطه کرد و حتما در یک اقدام ناجوانمردانه بلاکش کرد ... خلاصه رد و نشونی از خودمون به جا نزاریم بهتره D:


+ حالا من در جواب به مشتری کلاس الکی گذاشتم خخخخخ ...

خاطرات کنکوری دلقک

چند روز پیش برنامه ی "مردم چی میگن ؟ " یه مشاورکنکور دعوت کرده بود منم همین طور که سرگرم انجام دادن کارام بودم به حرفای مشاور گوش می دادم یکی از توصیه های ایشون این بود که کنکوریا این چند روز باقی مونده به کنکور ، اصلا سراغ درس و کتاب نرن همین یه توصیه باعث شد ذهن من پر بشکه به سه چهارسال پیش که خودم کنکوری بودم من دقیقا برعکس این توصیه عمل کردم حتی صبح روز کنکور ، ساعت 4 صبح بیدار شدم تا فرمولای فیزیکُ مرور کنم:دی
بماند که شبش هم از شدت تپش قلب اصلا خوابم نبرد ...
خیلی از کنکوریا از تابستون سال سوم شروع می کنن به درس خوندن اما بنده تابستونِ سال سوم تا می تونستم تفریح کردم و مسافرت رفتم اصلا انگار نه انگار که کنکوری هستم شاید دلیل اصلی این بی خیالی من نداشتن یه هدف درست و حسابی بود!!! من حتی نمی دونستم به چه رشته ای علاقه دارم!!! فقط تنها خواسته ام این بود که دانشگاهِ فنی مهندسی شهر محل زندگیم قبول بشم چون به شدت از خوابگاه و دانشگاه یه شهر دیگه وحشت داشتم هرچند که الان نظرم کاملا عوض شده و علاقه دارم زندگی توی شهر دیگه و محیط خوابگاهو تجربه کنم و برای یه مدتم که شده مستقل بشم ...
سال پیش دانشگاهی به طرز وحشتناکی به خوندن کتاب های غیر درسی معتاد شده بودم البته یکمی از وقتمو صرف خوندنِ درسای روزانم می کردم ولی تقریبا کنکورو بی خیال شده بودم نمی دونم شما با این صحنه مواجه شدید یا نه !!!  مثلا دوست مامانتون زنگ میزنه و از پسرش تعریف میکنه که از صبح تا شب توی زیرزمین خونشون درس میخونه تا آماده میشه برای کنکور، بعد اونوقت مامانتون یه نگاه به شما میندازه و سرشو از سر تاسف تکون میده!!! D: 
من خیلی با این صحنه ها مواجه شدم خخخ در واقع این پسر دوست مامانم تبدیل شده بود به یه پتکی که مادر بنده هرزگاهی بر فرقِ سر من فرود می آورد ولی حتی این اقدام مادرانه هم ذره ای انگیزه در من ایجاد نکرد تا درس بخونم :دی

مابقی ماجرا در ادامه ی مطلب ...

ماجرای تاریخ ساز من ...

این ماجرا برمیگرده به 15 سال پیش،  وقتی که من یه دختر بچه ی 7 ساله بودم
من و دوستم که دختر همسایمونم بود برای رفت و آمد به مدرسه سرویس داشتیم اون روز که رفتیم مدرسه شیفت عصر بودیم و حال دوستم چندان مساعد نبود ، معلممون با مادرش تماس گرفت و وضعیت دوستمو اطلاع داد یادمه معلممون اومد و بهمون گفت که امروز مامان دوستم میاد دنبالمون ، سرویس اومد دم مدرسه اما ما سوارش نشدیم و منتظر مامام دوستم موندیم اما این انتظار انگار تمومی نشد دیگه هوا تاریک شده بود و ترس توی وجودمون رخنه کرده بود هر دو از شدت ترس بغض کرده بودیم ، عابرای پیاده ای که از کنارمون رد میشدن سعی داشتن من و دوستمو که در حال گریه کردن بودیمُ آروم کنن تا اینکه یه فکر به ذهن کوچیکم رسید فکر گرفتن تاکسی و رفتن به خونه،

رفتم کنار خیابونُ به تقلید از مامانم دستمو برای تاکسی هایی که از کنارم رد میشدن تکون دادم تا اینکه یه تاکسی جلوی پام ایستاد با همون قد و قواره ی کوچیکم رفتم سمت تاکسی و از راننده خواستم که من و دوستمو برسونه خونه ... حتی یادمه بهش گفتم که وقتی رسیدیم خونه کرایه اتونو از بابام بگیرید ، راننده قبول کرد و من و دوستم سوار اون ماشین پیکان شدیم یادمه من صندلی جلو نشستم و دوستم صندلی عقب،

وقتی یاد اون شب میوفتم ناخودگاه خندم میگیره آخه من با اون قد و قامت کوچیک اونقدر احساس بزرگی میکردم که رفتم صندلی جلو نشستم :|

راننده هرزگاهی ازم سوالاتی می پرسید و من بدون هیچ ترسی و با اشتیاق جوابشو میدادم اما دوستم از شدت ترس به در ماشین چسبیده بود و آروم و بی صدا گریه میکرد حتی چنباری که برگشتم صندلی عقب ماشینُ نگاه کردم ندیدمش ، با در ماشین یکی شده بود :|

اما من روی صندلی جلو در حال گپ زدن با راننده بودم نمیدونم این همه شجاعتو از کجا آورده بودم!!!!

اگه اون راننده ما رو می دزدید چی ؟؟؟ چی به سرمون میومد ؟؟؟

حتی تصورشم وحشتناکه !!!!

من آدرس خونه رو شکسته بسته به راننده دادم وقتی یه خیابونای آشنای نزدیک خونه مون رسیدیم با جهت های چپ و راست و مستقیم راننده رو به سمت خونه مون هدایت کردم وقتی رسیدیم و راننده ماشینُ متوقف کرد بابام و شوهر خالمُ سوار موتور دیدیم که قصد داشتن بیان دنبالمون ، در واقع وقتی دیده بودن که ما دیر کردیم با راننده ی سرویس تماس گرفته بودن و ایشون گفته بود که ما سوار سرویس نشدیم و حالا خانواده هامون تازه نگرانمون شده بودن ... این اتفاق برای مادر و پدرم یه شوک بزرگ بود هیچ وقت تصور نمی کردن که بنده یه همچین کار خطرناکی بکنم ولی واقعا خدا بهمون رحم کرد که اون راننده آدم درستی بود وگرنه الان معلوم نبود قلب و کلیه ها و دیگر اعضای بدنمون توی بدن چه افرادی بود D:
بعدا معلوم شد که اصلا مامان دوستم به معلممون همچین حرفی نزده و احتمالا معلمون منظور مامان دوستمو بد فهمیده و یا درست به ما منتقل نکرده چون اصلا قرار نبود که کسی بیاد دنبالمون چون حال دوستم بهتر شده بود...


آرزو هستم یه کد زده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خیالات پوچ کودکی

به گمانم عتیقه جم کردن از همان دوران کودکی با گوشت و خونم آمیخته شده و جزیی از وجــودم را تشکیل می دهد از زمانی که به یادم می آورم همیشه روزای آخر سال مصادف بود با روزی که مادر گرامی مجبورم میکرد عتیقه جاتی که در طول این همه سال پیش خود به یادگار نگه داشته بودم را روانه ی سطل زباله ی خانه کنم... 
و همیشه این واقعه برای من بسیار تلخ و غمگین انگیز بود چرا که جدایی از وسایلی از که روزها، ماه ها و سال ها در کنار آن ها روزگار گذرانده بودم چه بسا سخت تر از هر واقعه ایست...
می دانم که دیگر از بنده سن و سالی گذاشته و به قول مادرم هم سن و سالان من الان صاحب چندین بچه ی قد و نیم شده اند ولی هنوز هم گاهی دلم بهانه ی دفترجلد قرمزی میگیرد که در آن برادرم برایم نقاشی میکرد
دلم بهانه ی مداد شمعی، جعبه ی ابرنگم و حتی آن گواش های خشک شده ام میگیرد
دلم لک زده برای آن نوار شعرهای کودکانه برای هم خوانی با شعر عروسک قشنگ من ، جوجه جوجه طلایی ... 
دلم برای همه ی نوستالژی های کودکانه ام تنگ شده...
بزرگ تر که شدم روزی در خانه ی مادر برزگ بین آن هم کتاب های انباشته شده در کمد یک کتاب تمام توجهم را به خود جلب کرد از آن جلدهای قدیمی داشت که در سریال های تلویزیون به وفور دیده بودم با برگه های کاهی،  قدمتش به 60-70 سال پیش میرسید یعنی دقیقا زمانی که هنوز شاه روی تخت سلطنت لنگ بالای لنگ انداخته بود از بین آن همه کتاب این کتاب قدیمی را کش رفتم به امید اینکه روزی عتیقه شود و من از فروش آن کتاب به نانُ نوایی برسم :دی
بعدها که محتویات آن کتاب را مطالعه کردم دریافتم که این کتاب فاقد هیچ گونه ارزش علمیست و پشیزی نمی ارزد و اشعارش تنها به درد کاباره های زمان شاه میخورد و چه بسا مدرک جرمیست در دست من...
هرزگاهی آن اشعاررا باهمون ریتم های قدیمی برای خودم مرور میکنم و از ته دل می خندم یعنی در آن لحظه فقط بانو حمیرا را کم دارم که این وسط برایم هنرنمایی کنم :دی

 + پرانتزنوشت:

1- شاید هرزگاهی تکه هایی از آن اشعار که قابل انتشار باشد را درون وبلاگ بگذارم ...


وقتی عینکی بودم

عینک در واقع جزئی از زندگی من است از زمانی که خودم را شناختم عینک روی چشانم بود، درست از زمانی که تنها یک دختر بچه ی سه چهارساله بودم...
هرگاه در کوچه و خیابان، کودکان خردسالی را می بینم که یک عینک نیمی از پهنای صورتِ کوچکشان را پوشانده ناخودگاه یاد آن دورانِ خودم می افتم هیچ گاه از یاد نمی برم لحظه ای را که مادرم یک دستمال کاغذی چهارگوش شده را روی چشم چپم میگذاشت و با چسبِ نواری راه هرگونه نفوذی را می بست ....
هیچ گاه از یاد نمی برم از بالای عینک نگاه کردن هایم را ، و التیماتوم های مادرم را ...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که برادرم به قصد اینکه حرص مرا درآورد مرا را با واژه ی چهار چشم مورد خطاب قرار میداد ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که به تعداد موهای سرم قاب عینک شکستم و چقدر از این کار لذت میبردم چرا که تا خریدن قاب جدید از گذاشتن عینک روی چشمانم معاف میشدم...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که وقتی در مدرسه یک توپ به صورتم اصابت میکرد و عینک بینی ام را می خراشید چقدر درد داشت  ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که وقتی عینکم را در میامیِ مشهد جا گذاشتم و به چشم پزشک مراجعه کردم تا عینک جدیدی برایم تجویز کند با شنیدن جمله ی "دیگر لازم نیست عینک بزنی" ،  احساس فردی را داشتم که از امام زاده شفا گرفته....

این روزا برخلاف انتظارم عجیب دلم هوای عینک دوران بچگیم را می کند همان عینک با قاب آبی رنگ...
یادش بخیر...

+ پرانتزنوشت :
پیشنهاد میکنم ادامه ی مطلبو از دست ندید :D

لقبِ شما چی بوده ؟؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اولین باری که فهمیدم هیچ وقت تنها نیستم

معلم کلاس اولم “خانوم شریفی” یکی از بهترین معلمایی بود که توی زندگیم داشتم هیچ وقت اون چهره ی مهربونش از ذهنم محو نمیشه... من بزرگ ترین درس زندگیمو از معلم کلاس اولم یاد گرفتم و همیشه بهش مدیونم... شاید اگه اون نبود من الان به اینجایی که هستم نمی رسیدم...
دوماه اولِ سالِ تحصیلی یه معلمِ بی نهایت سختگیر داشتم و منم از اون شاگرد تنبلای کلاس بودم جزءِ همونایی که روی صندلی تکی در جوارِ معلم نشونده می شدن و تحت کنترل شدید بودن :دی
یه روز که اومدم سر کلاس بهم خبر رسید که معلممون دیگه نمیاد و قراره از این به بعد یه معلم جدید بهمون درس بده  اون روز برای اولین بار خانوم شریفی رو دیدم خودشو معرفی کرد و با همون صدای دلنشینش شروع به تدریس کرد ... اینقد خانوم شریفی معلم فوق العاده ای بود که خیلی از شاگردای مدرسه ی قبلیش به مدرسه ی ما کوچ کردن ... یادمه خانواده هاشون کلی خواهش و التماس میکردن که مدیرمون پرونده ی بچه هاشونو قبول کنه ...
بعد از اون من دیگه اون شاگرد تنبل کلاس نبودم پیشرفت کردم طوریکه نمراتم کمتر از 19 نمیشد واقعا عالی درس میداد از هر وسیله ای استفاده میکرد که حروف الفبا رو کاملا توی ذهنمون هک کنه و واقعا توی کارش موفق بود....
یادمه یه بار اومد سر کلاس و بهمون یه دونه شکلات داد تا وقتی که خونه رفتیم دور از چشم همه اون شکلاتُ بخوریم.... راستش بنده به wc پناه برده و اونجا شکلاتُ تناول نمودم :دی... واقعا نمی دونم مکانی بهتر از wc پیدا نمیشد که برم اونجا شکلات بخورم!!!
صبح که سر کلاس رفتیم از تک تکمون پرسید که شکلاتو کجا خوردیم یه تعدادی از بچه ها هم شکلاتشونو نخورده بودن که من بعدا دلیلشو فهمیدم
معلممون با این کار میخواست بهمون بگه که خدا همیشه همراهتونه همیشه نگاتون میکنه پس شما نمی تونید جایی رو پیدا کنید که هیچ کسِ هیچ کسِ شکلات خوردنتون رو نبینه ...
با این درسی که معلممون بهم داد فهمیدم که هیچ وقت تنها نیستم همیشه یکی در کنارمه که منو می بینه صدامو میشنوه و از خودم به خودم آگاه تره....

 

+ پرانتزنوشت :
از نظر من احوال پرسی کردن یکی از سخت ترین کارای دنیاست یعنی امکان نداره حین احوال پرسی سوتی ندم :|
مثلا امروزم خونمون جلسه ی قران داشتیم حالا سوتی های من
دوست مامان : خونه ی نو مبارک
من : همچنین :]
اون یکی دوست مامان : آرزو خانوم ببخشید نشناختم
من : خدا ببخشه :دی
و شاید فاجعه بار تر از همه اینا زمانی بود که یه بچه ی دوساله ی نیم وجبی منو به مامانش نشون داد و با ذوق گفت: نی نی :D

واقعا نمی دونم دلیل این کارش چی بود؟؟؟

واقعا نمی دونم دلیل این کارش چی بود؟؟؟ حتی وقتی به خاطر اون همه اذیت و آزار ازم معذرت خواهی کرد بازم نپرسیدم دلیل کارشو ؟؟؟ فقط بخشیدمش ...خیلی راحت بخشیدمش و دلم باهاش صاف شد... اسمش نیلوفر بود و سه چهار سالی ازم بزرگ تر ... خیلی عجیبه که بعد گذشت این همه مدت هنوز اسمشو به خاطر دارم اما چهرشو دقیق نمی تونم توی ذهنم تجسم کنم....
یه دختربچه ی هفت ساله بودم که برای اولین بار توی مدرسه دیدمش و بی خیال از کنارش عبور کردم... یه مدت ما (من و دوستم) رو زیرنظر گرفته بود و داشت حسابی نقشه میکشید ... نقشه ای واسه اذیت کردن دوتا بچه ی هفت ساله...
یه مدت که گذشت شروع کرد به تهدید کردن ... و این تهدیدا به مروز زمان ابزاری شد واسه سوء استفاده از دو تا بچه که الفو از بِ تشخیص نمی دادن....
ما شده بودیم ملعبه ی دستش و با هر سازی که میزد مجبور بودیم برقصیم تنها تهدیدش هم این بود که با تلفن کارتی های روبه روی مدرسه به خونتون زنگ میزدم و همچی رو به مامانتون میگم و ما اونقدر ساده بودیم که فکر میکردیم قطعا این کارو می کنه اصلا به این فکر نکردیم که اولا شماره خونمونو نداره دوما چی میخواد به مامانمون بگه.... یه بیمارستان نزدیک مدرسمون بود وقتی شیفت عصر بودیم مجبورمون میکرد قبل از شروع کلاس باهاش بریم داخل اون بیمارستان‌... اونجا که می رسیدیم میگفت باید سوار آسانسور بشیم و قبلش کلی ما رو  می ترسوند که ممکنه وقتی ما داخلِ آسانسور هستیم یهو آسانسور سقوط کنه پس تا توقفِ آسانسور صلوات بفرستین چرا که هر لحظه ممکنه به ملکوت اعلا بپوندیم :|
ما هم مثل یه بره مطیعش شده بودیم و هر چی میگفت گوش می دادیم نمی دونم این وضعیت تا کی ادامه داشت حتی جرات نداشتم این موضوعو به مامانم بگم خلاصه ایشون به عناوین مختلف و با تهدید از ما سوء استفاده می کرد تا اینکه سال بعد خداروشکر از مدرسمون رفت اما قبل رفتنش عذر خواهی کرد به خاطر همه ی کاراش...  انگار سرِ عقل اومده بود ولی هیچ وقت نفهمیدم دلیل اینکاراش چی بود؟؟ 
اختلالات روانی داشت؟؟؟
یا این کاراش به خاطر یکسری عقده بود؟؟؟
همیشه این مساله مثل یه علامت سوال توی ذهنم نقش بسته ...این پست یجورایی یه اعتراف بود .... همیشه این خاطره رو مثل یه راز پیش خودم نگه داشتم و به هیچکی نگفتم.... نمی دونم چرا به هیچکی نگفتم؟؟؟  شاید می ترسیدم که به مامانم زنگ بزنه :دی !!!

+پرانتزنوشت:
1- یه مطلب دیگه واسه این پست آماده کرده بودیم ولی به نظرم خوب از آب در نیومد و بجاش یهو این خاطره از بچگی به ذهنم رسید...
2- لیست مطالبی که می نویسم داره رفته رفته زیاد میشه و من همچنان مبتلا به مرض بنویس پست نکن هستم :-/ باشد که شفا بگیرم....
امروز واسه یکی از اساتیدمون جشن گرفتیم شاید این جشنِ روز معلم توی دانشگاه یجورایی سوسول بازی به نظر بیاد و شایدم بچگانه ولی خب ما این کارو کردیم و خیلی هم خوش گذشت مثل دوران مدرسه :))

جوجه آزاری ...


چون در آستانه ی آلزایمر گرفتنم و ممکنه در آینده ی نه چندان دور حتی اسم و فامیل خودمم به سختی به خاطر بیارم می خوام اندک خاطراتی که از دوران کودکی یادمه رو اینجا بنویسم امروزم با دیدن عکس های پستِ دوست خوبم "دختـریمی آن سوی پرچین " یهو این خاطرات توی ذهنم جرقه زد البته توی وبلاگِ "خانوم صفر و یک" تا حدودی به این خاطرات اشاره کرده بودم اما نه طور مفصل... اما امروز میخوام با تموم جزییات یکی از خاطره هامو تعریف کنم تا روحتون شاد بشه دی:

تنها خاطراتی که از دوران بچگیم همیشه توی ذهنم پررنگ بوده خاطراتیه که با جوجه رنگی هام داشتم و البته بلاهایی که سرشون آوردم ... یادمه یه روز با دختر خاله پسر خاله هام خونه ی مامان بزرگم مشغول بازی بودیم که یهو دیدیم شوهر خاله با چنتا جوجه رنگی در خونه رو باز کرد با شوق و ذوق هر کدوم یه جوجه رو تصاحب کردیم و مشغول جوجه آزاری شدیم نزدیکای عصر بود که یه لحظه ازشون غافل شدیم متاسفانه یه گربه جوجه ی منو خورده بود :|
چقد واسه جوجم غصه خوردم و چقد براش سوگواری کردم :|

یه بار یادمه خونه ی خاله با دختر خاله مشغول بازی با جوجه هامون بودیم ، دوتایی سوار دوچرخه میشدیم و جوجه ها رو یکی یکی روی ترکِ دوچرخه سوار می کردیم بیچاره ها در حین دوچرخه سواری ما پرت میشدن پایین و ما از اینکار خبیثانه مون لذت می بردیم دی : ... نزدیکای عصر بود که دست از سر جوجه های بیچاره برداشتم و رفتیم داخل خونه... چند دقیقه ای استراحت کردیم و دوباره رفتیم سر وقتِ جوجه ها اما خبری از جوجه ها نبود کل حیاطو زیرورو کردیم نبود که نبود ، انگار آب شده بودن رفته بودن زیرِ زمین ... که یهو چشمتون روز بد نبینه رفتیم سراغ دستشویی کنج حیاط ، دیدیم همه جوجه ها در حال غرق شدنن دی : ....  فکر کنم قصد خودکشی داشتن از دست ما دی :

واقعا جوجه های اون موقع شعورشون کم بود اخه اونجا دنبال چی بودن !!!! صحنه ی خیلی چندش آوری بود پیشنهاد می کنم تصور نکنید دی :
خالمو صدا کردیم که به دادمون برس که جوجه ها در حال خفه شدنن اونم با چه فلاکتی .... یادمه خالم دو تا دستکش دستش کرد و همشونو کشید بیرون از توی اون همه کصافط :|
بعد انداختشون توی یه ظرفِ پر از آب تا ضد عفونی بشن جالب اینجا بود که هیچ کدوم نمردن حتی اون جوجه ها عمر بلند بالایی هم کردن دی :

یه بار یادمه توی کوچمون در حال چراندن جوجه ها بودیم و مثل این چوپونا :)))
در همین حین یکی از جوجه ها زیرپای پسرخاله ی دختر همسایمون له شد ما هم شروع کردیم به پانسمان جوجه ی مصدوم،  واسه تقویتش هم از اون مورچه بزرگ ها می کشتیم میدادیم بخوره دی :
این خاطراتو هیچ وقت یادم نمیره انگار باید تا آخر عمر بار این همه گناهو به دوش بکشم :]

الهی العفو ....