ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱۱ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

عاشقِ بزدل عشق رو هم ضایع می کنه ...



اگه عاشقی اگه قراره عاشق بشی یا حتی اگه هنوز عاشق نشدی باید یاد بگیری که مرد و مردونه پای عشقت بایستی ...

باید یاد بگیری که بزدل نباشی که تا تقی به توقی خورد یادت نره که عاشقی ...

باید یاد بگیری که واژه ی عشق حرمت داره ...

باید یاد بگیری که با هارت و پورت بزرگ آقاهای زندگیت جا خالی ندی...

چون به قول شهرزاد  "عاشق بزدل عشق رو هم ضایع می کنه"

قسمت 23 سریال شهرزاد خیلی تلخ بود ...

دلم میخواست قباد دست شهرزادو بگیره و فرار کنه مثل کاری که فرهاد یه زمانی انجام داد ... 

این تسلیم شدنو دوس نداشتم این ضعفو دوس نداشتم ....


+ پرانتزنوشت :
پیش به سوی یه هدف خوب :)))
احتمالا از این به بعد فعالیتم اینجا کمتر بشه باید بیشتر وقت بزارم برای یادگیری

گیس بریده ها در جامعه کم نیستند !!!


چندسال پیش بیشتر فیلم می دیدم حتی بعضی از فیلم ها رو اونقدر با دقت نگاه می کردم که به مرور زمان دیالوگای بازیگراشو حفظ میشدم اون موقع فیلم ها بیشتر به دل می نشست بیشتر به واقعیت نزدیک بود بیشتر از دردهای مردم بود...
دیروز یاد فیلم قدیمی گیس بریده با بازی شیفته فراهانی و دیالوگ های تاثیر گزار مریم به پدرش افتادم

مریم به دلیلِ شک های بی مورد پدرش و کتک هایی که ازش خورده بود از پدرش شکایت کرده بود و باعثِ به زندان افتادن پدرش شده بود

 

قسمتی از دیالوگ ها :

گلشیفته فرهانی در نقش مریم : سلام بابا

محمدرضا شریفی نیا در نقش پدر مریم : براچی اومدی اینجا ؟؟؟ اومدی ببینی چی به روزم آوردی ؟؟؟ ببین ، خوب نگام کن ...

مریم : آره بابا نگات می کنم ، یه دلِ سیر نگات می کنم ، به خاطرِ این شیشه و میله ها و اِلا معلوم نبود الان چجوری ازت کتک می خوردم ، نگات می کنم ... موهاتو، صورتتو ، خطای روی صورتت زیاد شده ...

یادته باهم می رفتیم پارک ؟؟؟

گرگم به هوا ، قایم باشک ...

پشت هیچ درختی جات نمیشد ... زود پیدات می کردم

یادته شبایی که می  ترسیدم میومدم پیشتون ؟؟؟ مامان بیرونم میکرد ...

می دونستم دو دقیقه دیگه پیشمی تو تختم جا نمیشدی ولی پیشم می موندی ... من دیگه از هیچی نمی ترسیدم

الان بیشتر از همه از خودت می ترسم بابا ... چی شد ؟؟؟ چرا ؟؟؟

همین که استخونای من بزرگ شد این فاصله رو بینمون انداخت ؟؟؟

وقتی من به دنیا اومدم نمی دونستی یه روز خانوم میشم ، بزرگ میشم

اگه اینقد باعث خجالت و سرشکستگی تم چرا نمی کشی راحتم نمی کنی ؟؟؟

تکلیف مرتضی چیه ؟؟؟

اونم وقتی بزرگ بشه اینقد کتک میخوره ؟؟؟

یادته وقتی به دنیا اومد آوردیش خونه عصر بود گفتی این بچه زشته ، دماغویه ، همش تفش آویزونه

تو گلِ منی ، تو عسلِ منی ،

من همون مریمم بابا ... نگام کن ... کثیف نشدم ... خراب نشدم ...

چرا نگام نمی کنی ؟؟؟

اون درخت گیلاسی که توی تولد شیش سالگیم باهم کاشتیم خشک شده بابا

اصلا دیدیش ؟؟؟

من تو رو ننداختم این تو که تلافی کنم ... فقط خواستم قبل از این که دیر بشه باهات حرف زده باشم ... همین ...

الان گیس برده هایی مثل مریم توی این جامعه کم نیستن ، خانواده ها نسبت به گذشته شکاک تر شدن ، بدبین تر شدن،  نگران تر شدن و گاهی این شک و نگرانی های بیش از حدشون سوهان روحِ آدم میشه
الان دیگه هر وقت اخبار یکی از اپلیکشن های شبکه های اجتماعی رو مورد نقد قرار میده و در موردِ خسارت های جانی و مالی و عاطفیش صحبت می کنه سنگینی نگاه مادر و پدرمو روی خودم حس می کنم انگار دارن به یه مجرم نگاه می کنن... البته من خودمم کم مقصر نیستم شاید باید قبل از اینکه دیر میشد راجبِ شبکه های اجتماعی با خانواده ام صحبت میکردم، باید بهشون این اطمینانو میدادم که هر چیزی هم می تونه خوب باشه هم بد اما مهم اینه که من از جنبه ی خوبش استفاده می کنم...   کاش صدا سیما هم در کنار این نقدها به مزایای این شبکه های اجتماعی بیشتر اشاره می کرد و فقط نیمه ی خالی لیوانو نمی دید...
شک بی مورد خیلی بده خیلی.....

اصلاحیه ی پستِ قبل ...

در رابطه با پست قبلی به یکسری تناقضات برخورد کردم راستش من خیلی کلی راجبِ محدودیت نظرمو گفتم و اگه بخوام خیلی موشکافانه به این مساله نگاه کنم یکسری موارد استنثا وجود داره که شاید در مواجهه با این موارد چاره ای جز محدود کردن وجود نداشته باشه ...
مثلا یکی از بحث های داغ حال حاضر مساله ی حجابه ، شاید خیلیا بگن این یه محدودیته و باید به هرکس این اجازه رو بدیم که خودش نوع پوششو مشخص کنه به نظر من این محدودیت هم میتونه خوب باشه و هم بد، خوب از اون جهت که یک فرد بی حجاب تنها به خودش آسیب نمی رسونه بلکه کل جامعه رو به فساد می کشونه پس باید جلوی چنین افرادی قد علم کرد ولی در عین حال هم بده چون در حالِ حاضر ما افرادی رو در جامعه می بینیم که به همون اندازه ای که باحجابن به همون اندازه بی حجابن نمونش خانوم های چادری بزک دوزک کرده که حجاب رو به بدترین شکل ممکن توی جامعه به نمایش میزارن و در واقع با این کارشون وجهه ی چادر و پوشش اسلامی رو به کلی خراب می کنن ...
اما در مورد فیلتر کردن یکسری از اپلیکشن های موبایل با این محدودیت مخالفم چرا که فیلتر کردن فیس بوک ها،  ویچت ها و....  بیشتر حس کنجکاوری رو درون هر فردی تحریک می کنه و مسلما افراد بیشتری به این سمت و سوی کشیده میشن....
و اما در رابطه با محدودیت های خانوادگی که پدر و مادر نسبت به فرزندان اعمال می کنن درصورتی که با یکسری دلایل منطقی و قانع کننده همراه نباشه باهاش مخالفم ...من با خیلی ها برخورد داشتم که قبل از ازدواج تحت فشار خانواده قرار داشتن و کاملا باحجاب بودن اما بعد از ازدواج کاملا رنگ عوض می کردن و خب همین مساله باعث شده زندگی مشترکشون زیاد دووم نیاره ...
یا چرا راه دور برم توی همین دانشگامون دخترایی رو دیدم که قبل از ورود به دانشگاه کاملا محجبه بودن اما همین که در دانشگاه شهر دیگه ای قبول شدن و چشم خانوادشونو دور دیدن کم کم از اون جلد ساختگیششون بیرون آمدن و هر روز با یک وضعیت فجیع با یک آقا پسری دیده میشن...
از این مثال ها و موارد استثنا خیلی زیاده که سعی کردم اونایی رو مطرح کنم که برجسته تر به نظر میرسن....
و درنهایت ممنونم از نظرات خوبتون...


شما این مرد را در خواب دیده اید ؟؟؟

دیروز به یه موضوع جذاب راجبِ " خواب دیدن " برخورد کردم وتصمیم گرفتم که این مطلبو به اشتراک بزارم ... فقط خواهشمندم اگر فرد مذکور را امشب در خواب ملاقات کردید از فحش دادن به اینجانب بپرهیزید :D

با تشکرات فراوان ...

شما این مردو توی خواب دیدید؟؟؟

         

 حدود 2000 نفر از سراسر دنیا ادعا کردن که این مردو توی خواب دیدن و اما قضیه از این قراره که در ژانویه 2006 بیمار یکی از روان پزشکان معروف چهره ی این مردو ترسیم می کنه و ادعا می کنه که این مردو در خواب دیده

روانپزشک مذکور فراموش کرده بود که عکس ترسیم شده رو از روی میزش برداره، تا اینکه چند روز دیگر یه بیمار دیگه عکس رو شناسایی میکنه و ادعا میکنه که اغلب اوقات این مرد رو توی خواب میبینه! اینبار هم این بیمار میگه که هرگز این مرد رو توی بیداریش ندیده.
روانپزشک تصمیم میگیره که عکس این مرد رو برای تعدادی از همکارانش بفرسته مخصوصا اونایی که بیمارانی دارن که دچار عارضه خواب مکرر هستن.  در کمتر از چند ماه، ۴ بیمار پیدا شدن که ادعا کردن بارها مرد توی عکس رو تو خوابهاشون دیدن.

اینم یه نمونه از خوابی که یه بیمار تعریف کرده:
اولین باری که خواب این مرد رو دیدم موقعی بود که از نظر کاری تحت فشار بودم. خواب دیدم که در یک فروشگاه بزرگ و زیبا گمشده ام. بعد این مرد به طور ناگهانی سررام قرار گرفت و من شروع به دویدن کردم که ازش دور بشم. او به مدت یکساعت منو دنبال میکرد تا اینکه خودمو مقابل دیواری که در بخش کودکان سرپرمارکت قرار داده، پیدا کردم. در اینجا این مرد به من لبخند زد و راه خروجی کنار میز صندوقدارها رو به من نشون داد و من بیدار شدم. این مرد همیشه به خوابهام میاد و راه خروج از خواب رو به من نشون میده و بیدار میشم!
یه سری دیگه هم میگن که این مرد باهاشون رویاپردازی میکنه، بعد از یک روز سخت بهشون آرامش میده، یا اونها رو به شام دعوت میکنه یا روابط دیگری باهاشون داره!

* چه چیزی میتونه باعث این اتفاق بشه؟ چند تا فرضیه رو مطرح شده ولی من (نویسنده مقاله) به “تئوری گذار” علاقه دارم:
براساس این نظریه این مرد، یک فرد واقعی است، کسی که مهارتهای روحی-روانی خاصی داره و میتونه به خواب افراد بیاد! برخی معتقدند که این مرد در زندگی واقعی همانند خودش در خواب افراد هست. برخی هم میگن متفاوته. یکسری از افراد هم اعتقاد دارند که پشت این مرد، یک نقشه بهبود روانی هست که توسط یک موسسه بزرگ پیاده سازی شده! خیلیا معتقدن این تئوری نزدیک به واقعیت هست ...

 

+ پرانتزنوشت :

این مطلب ممکنه اصلا واقعیت نداشته باشه ولی به نظرمن خیلی جالب و در عینِ حال جذابه که یک فرد قادر باشه واردِ خواب افراد دیگه بشه :)


خواب دیدن های من ...


من کلا آدمی هستم که شبا زیاد خواب می بینم اونم خوابای رنگی با کیفیت فول اچ دی
نمی دونم این زیاد خواب دیدن من از چی نشات میگیره!!!!

فکر و خیال؟؟؟؟  نه شبا سرم به بالشت نرسیده خوابم میبره خوشبختانه وقتی واسه فکر و خیال ندارم
شایدم روحم زیادی پر جنب و جوشه :|
یادمه دختر خالم میگفت شب اگه خواب کسیو دیدی یعنی اون فرد داشته بهت فکر میکرده!!!!
اگر بخوام با این منطق پیش برم کلی آدم بیکار از بازیگران تلویزیون گرفته تا فوتبالیست و یکسری افراد غریبه صبح تا شب در حال فکر کردن به منن!!!
خیلی برام جای سواله که چرا اصلا خواب می بینیم؟؟؟

البته یه نظریه علمی در این باره هست که به نظرم درست و منطقی میاد
این نظریه میگه وقتی ما خواب هستیم ذهنمون بیداره و تمام اطلاعات روزانه ی ما که شامل اطلاعات شنیداری،دیداری و... هست رو دسته بندی میکنه در این بین اتفاقات گذشته در آرشیو ذهن ما تحت الشعاع ماجرای های مهم روزمون قرار میگیره و ناخواسته بین آرشیو لایه های پنهان مغز و اتفاقات جاری ترکیبی صورت می گیره که غیرعادی ،مخلوط و حتی متناقض به صورت رویا متجلی می شود.
من این نظریه رو تا حدودی زیادی قبول دارم چون اکثر خوابایی که می بینم ترکیبی از حوادث گذشته و اتفاقات و یا تفکرات اون روزمه...
چنتا نکته ی جالب هم راجب خواب دیدن خوندم که ضمیمه ی این پست کردمشون موارد زیر رو بخوانید 

1- شما می توانید خواب هایتان را کنترل کنید... ( واسه من خیلی پیش اومده که در حین خواب دیدن مخصوصا خوابای  ترسناک از این که دارم خواب می بینم کاملا آگاهی دارم و سعی می کنم که هر چه سریع تر از خواب بیدار شم)
2- در هنگام خواب بدن فلج می شود چون نورون های حرکتی تحریک نمی شوند بدن شما بی حرکت می ماند.
3-  وقتی خروپف می کنید نمی توانید خواب ببینید...( بابای من موقع خواب زیاد خروپف میکنه و اصلا هم خواب نمی بینه این موردم من قبول دارم)
4-  هرچه یک رویا از آثاروجودی و کمال عقلانی بالاتری برخوردار باشد نشانه گر صادقانه بودن آن است... ( منم اکثریت خوابام که تعبیر میشن عقلانی به نظر می رسن و خوابایی که خیلی چرت و پرت به نظر می رسن تا به حال اصلا تعبیر نشدن)
اینم از این 4 تا مطلب جذاب در مورد خواب دیدن که دلم میخواست حتما بهشون توی این پست اشاره کنم ...
 
اما نکته ی جالبِ این خواب دیدن های من اینجاست که خیلی ها از خواب هام تعبیر میشن و تعبیرشون کاملا درسته
مثلا یه نمونه خوابی بود که سال گذشته دیدم و توی این پست بهش اشاره کردم، این خواب من چند روز بعد تعبیر شد (یجا خونده بودم که اگه خوابِ حیوانات رو ببینیم تعبیر داره )
یا حدودا یک ماه پیش خواب دیدم دوستم مسافرته رور بعد بهش پیام دادم و متوجه شدم که با خانوادش رفته سفر و خوابم تعبیر شده ...
حدودا یکسال پیشم که سریالِ "همه چیز آنجاست" از تلویزیون پخش میشد یه شب خواب دیدم که شخصیت اسماعیلِ سریال اومده خواستگاریم :|
صبح روز بعد به محض اینکه به خونه رسیدم مامانم بهم گفت که یکی از همکاراش زنگ زده و واسه یکی از پسرای فامیلشون اجازه خواسته که بیان خاستگاری یعنی با توجه به این خوابی که من دیدم فرد مورد نظر احتمالا اختلالات روانی داشته خداروشکر مامانم بهشون جواب رد داده بود :|

من به شدت به تعبیر خواب اعتقاد دارم البته هر خوابی هم نمی تونه تعبیر داشته باشه...

شبتون پر از خوابای رنگی :)

 

+ پرانتزنوشت

پیشاپیش بابت طولانی شدن این پست عذر خواهی می کنم ...


عمومی بودن هر پیجی به معنای طویله بودن آن نیست...

هر آدمی تو زندگیش یکسری باورها و اعتقادات داره که ممکنه به مذاقِ خیلی ها خوش نیاد
اما این درست نیست که تا با یه آدمی برخوردیم که افکارش صد و هشتاد درجه با افکار ما فرق داره سریع با فحاشی و الفاظ زشت بهش حمله ور شیم
یاد بگیریم که به نظرات، افکار و اعتقادات همدیگه احترام بزاریم   ....
این مدل حمله ها به کرات در صفحات مجازی به چشم میخوره که واقعا مایه ی تاسفه....
چند وقتی میشه که پیج یک خانوم دکتر ایرانی که مدت هاست خارج از کشور زندگی می کنه رو دنبال می کنم توی یکی از پست هاش با این جمله مواجه میشدم
" عمومی بودن هر پیجی به معنای طویله بودن آن نیست "
به نظرم باید این جمله رو قاب گرفت ...
متاسفانه بعضی ها هنوز فرهنگِ حضور در فضای مجازی رو ندارن ...
 

+پرانتزنوشت

از صبح یک احساسِ بد در درونم ریشه دوانده که نمی دانم سر منشا آن دقیقا از کجاست !!!!

من کیم ؟؟؟

من کیم؟؟؟
شاید الان برای معرفی کردن خودم خیلی دیر به نظر برسد و این پست زودتر از این ها باید نوشته میشد ولی مدام با امروز و فردا کردن از زیر بار نوشتن آن شانه خالی میکردم تا اینکه قرعه به نام امروز افتاد تا من خودم و وبلاگم را معرفی کنم ....
اصلا چرا " ناگفته های یک دلقک" ؟؟؟
واژه ی "ناگفته" به این دلیل که اینجا قرار است از حرف های بنویسم که نمی توانم در دنیای واقعی به زبانشان بیاورم...
و اما واژه ی "دلقک "
شاید اولین چیزی که با شنیدن یا خواندن این واژه به ذهن هر کسی خطور کند شادی، خنده، یک شخصیت شاد و یا فردی باشد که در جمع خانوادگی یا دوستانه در جهت شاد کردن جمع حاضر نقش کلیدی را ایفا می کند
اما من سعی کردم از یک زاویه ی دیگر به این واژه  نگاه کنم و کمی عمیق تر
از دید خود آن دلقک در این نقش غرق شدم نه از دید یک تماشاچی
دلقک باید نقش بازی کردن را خوب بلد باشد و آنقدر نقشش را خوب بازی کند که همه باورش کنند...
اما پشت این آرایش دلقکی و خنده ی ساختگیش خودِ خود واقعیش پنهان شده با تمام احساساتش... احساساتی که یک تماشاچی هیچ اطلاعی از آن ندارد و او را فردی شاد و سرخوش می خواند ...
اما دلقک یاد گرفته است که در صحنه ی نمایش بخندد و بخنداند ... به حتم نه شادی اش واقعیست و نه سرخوشی اش...
خیلی از ماها نقش یک دلقک را  بارها و بارها در زندگیمان بازی کرده ایم ، ناراحت شدیم ، دلمان شکست، گریه کردیم، حال دلمان طوفانی شد
اما شبیه به یک دلقک نقش بازی کردیم ، خندیدم ، حرف هایمان را خوردیم و در نهایت شکستیم ...
آنقدر ماهرانه در نقشمان غرق شدیم که  هیچکس نفهمید خودِ واقعی مان را...
که از آب از آب تکان نخورد...
اینجا برای من پشت صحنه ی نمایش است جایی که من خودم هستم نقش بازی کردنی در کار نیست اینجا می نویسم تا سبک شوم تا حرفای ناگفته ی دلم را بازگو کنم... تا دیگر دلقک نباشم...
و اما در بابِ معرفی خودم
یک دخترم با تمام احساسات اورجینال دخترانه
22 سال و اندی سن دارم
علاقه ی زیادی به هنر دارم و از دیدن کارهای هنری لذت می برم
یک عدد دانشجوی ترم هفتی هستم و رشته ی تحصیلیم مهندسی فناوری اطلاعات است
این ها مواردی بود که صلاح دانستم راجبِ خودم و وبلاگم بیان کنم و مابقی موارد بی شک جزء خط قرمز هایم خواهد بود که به هیچ عنوان گفته نخواهد شد ...

می نویسم برای دلتنگی های فردا


شاید یه روزی تو شلوغ پلوغی های زندگیم دلم برای امروز تنگ بشه ...
امروزی که همه ی وقتم مال خودمه ...
امروزی که دغدغه ی فکری آنچنانی ندارم...
امروزی که جووونم ، سالمم،  شادابم...
امروزی که هنوز اول راهمو درگیر سختی های این روزگار نشدم.....
امروزی که می تونم از ته دلم بخندم....
امروزی که فارغم از هر غم و غصه ای...
امروزی که مثل بچگیام واسه اومدن سال نو شوق و ذوق دارم....


+ پرانترنوشت

{ کلی پست میخوام بزارم تا قبل از اومدن سال نو  :| }

خوابِ مرگ



گاهی وقتا از درون داغونی حالا به هر دلیلی

احساس میکنی که دیگه از زندگی کردن سیر شدی

دیگه نمی خوای به زندگیت ادامه بدی

میگی واسه من مرگ بهتر از این مدلی زندگی کردنه روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی

پیش خدا ناله و زاری میکنی که راحتت کنه اما یه لحظه فکر کردی بعد رفتنت چی میشه؟؟؟

چی در انتطارته؟؟؟

یه لحظه خودتو بزار توی اون لحظه نمی ترسی؟؟؟
یه شبایی بود که خوابِ مرگ می دیدم البته این مربوط میشه به یک سال پیش ....
توی خواب احساس می کردم روحم داره از بدنم جدا میشه و بعد سقوط می کردم مثل سقوط توی یه چاه عمیق با تموم وجودم باور داشتم که دارم می میرم اون لحظه فقط یه ترس توی وجودم بود ترس از اینکه ممکنه سقوط کنم وسط شعله های آتیش 

می دونستم راهی واسه برگشت ندارم فرصتی برای جبران ندارم می دونستم دیگه واسه طلب بخشش کردن خیلی دیره ...

واسه بخشیده شدن خیلی دیره ...

ولی بازم توی اون لحظه میخواستم که بخشیده بشم ...

توبه می کردم ، با عجز و ناله از خدا میخواستم که بگذره از خطاهام...
شب های دیگه این خواب تکرار میشد حتی بعضی شبا چند بار این خوابِ تکراری و ترسناکو می دیدم دیگه اینقدر این خوابو هر شب به کرات می دیدم که حتی توی خواب متوجه میشدم که دارم دوباره همون خوابو می بینم ولی هرچی تلاش میکردم نمی تونستم از خواب بیدارشم....
شاید این ترس و وحشت یک صدم یا شاید یک هزارام از اون ترس و وحشتی که موقع مرگ به آدم دست میده نباشه ولی واسه من که هر شب می دونستم ممکنه دوباره این کابوس بیاد سراغم و انتظارشو میکشیدم درست به اندازه ی اولین باری که این خوابو دیدم ترسناک بود حالا تویی که میگی مرگ واسم مثل بهشته!!!!

تویی که روزی صدهزار بار آرزوی مرگ میکنی!!! حتی اگه اعتقادی هم به آخرت نداری یه لحظه تصور کن مرگ کنارته یه قدمیته بغلت کرده بازم میخوای بری؟؟؟؟

نمی ترسی از سقوط؟؟؟

نمی ترسی شاید همه چیز اونجوری نباشه که تو تصور میکردی؟؟؟
فقط به اون لحظه فکر کن همین ....


حرفایی از اعماق وجودم



میخوام یه مدت بی خیالِ بی خیالِ بی‌خیالِ باشم بی خیال نسبت به همه چیز ...

بی خیالی مطمئناً بهترین مسکن، برای ذهن و قلب ناآروممه...

میخوام مثل کرم های ابریشم یه پیله بتنم دور خودم و به هیچ کس و هیچ چیزی اجازه ی ورود ندم  ....

میخوام یه مدت واسه خودم زندگی کنم و از تک تک لحظات زندگیم لذت ببرم ...

میخوام یه مدت از مسائلی که فکر کردن بهشون ناراحتم می‌کنه کاملا دور باشم ...

میخوام وقتی حرف های ناراحت کننده می شنوم خودمو بزنم به نشنیدن می خوام شاد باشم اما نه فیلمی الکی با تموم بند بند وجودم ...

میخوام زندگی کنم ...

امروز هوا بوی بارون میده دلم میخواد پنجره ی اتاقمو باز کنم دستمو ببرم بیرون از پنجره ، تا اولین قطره ی بارونو لمس کنم اونوقت چشامو ببندم و از ته دلم آرزو کنم....