ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۷ مطلب با موضوع «نوستالژی» ثبت شده است

و بازهم نوستالژی های دوران کودکی من :)

سعی کردم تمام نقاشی هایی که برای دوستم کشیدم و همه ی نامه هایی که 14 سال پیش براش نوشتمو اسکن کنم تا به عنوان یادگاری همیشه داشته باشمشون ... ولی از اون جایی که بنده در زمینه ی پاک کردن عکس ها و فایل های بسیار مهم و حیاتی در جهت عوض کردن ویندوز ، سابقه خوبی ندارم تصمیم گرفتم همشونو اینجا نگه داری کنم :)

اصلا کجا از اینجا بهتر دی:


ما بقی در ادامه مطلب ....

آرزو 10 ساله از ... :)

یه نقاشی بسیار نوستالژیک مربوط به 14 سال پیش .... تازه امروز به دستم رسید :)




یه نوستالژی باحال

حس خیلی خوبیه وقتی دوست دوران دبستانت بعد از گذشت این همه سال بشه همکارت :)) و از اون بهتر این که نامه هایی که براش نوشتی و نقاشی هایی که براش کشیدی رو هنوز نگه داشته ... امروز کلی با خوندن این نامه و دیدن نقاشی هام ذوق مرگ شدم ... کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم :)

این نامه در 14 سال پیش سال 1382 توسط بنده نوشته شده :)

+ چقدر من اون زمان شاعر خوبی بودم خخخ ... این طبع شعرم به مرور زمان تحلیل رفت :دی

+ نامه ها در ادامه مطلب ...

و باز هم خاطره بازی

چند روز پیش به صورت خیلی اتفاقی مامانم جلوی در مدرسه ی دوران بستانم پارک کرد منم این عکسو گرفتم برای یادگاری، چقدر دلم میخواست برم داخل مدرسه ، دلم تنگ شده برای اون گلای کف حیاط که موقع صف بستن هر کدوم روی یکی از اونا می ایستادیم یعنی هنوزم اون گلا هست؟؟؟

یعنی هنوزم اون حیاط خلوت پشتِ حیاط مدرسه روح داره ؟؟؟

دلم تنگ شده برای اون تک درخت نخل وسط حیاط که زنگ ورزش زیرش خالی بازی میکردیم ، می نشستیم زیر اون درخت و کیک هامونو با اسمارتیز و کاکائو پمادی شوکوپارس تزئین می کردیم فقط میتونم بگم یادش بخیر ...
یه نگاه انداختم به نرده های رنگ و رو رفته ی مدرسه ، 15 سال پیش یه شب زمستونی من و دوستم کنار این نرده ها پشت در بسته ی مدرسه گریه می کردیم اونوقت توی اون وضعیت من یه کاری انجام دادم که تاریخ ساز شد واقعا خدا بهمون رحم کرد وگرنه معلوم نبود الان ...

+ پرانتزنوشت :

1- این پست من شبیه اون فیلم های پایان باز شد :دی

باید ماجرای اون شبو توی یه پست جداگانه تعریف کنم چون خیلی مفصله :)

2- ادامه ی مطلب دیکته ی خدافظی کلاس اول به خط خودم ...

خیالات پوچ کودکی

به گمانم عتیقه جم کردن از همان دوران کودکی با گوشت و خونم آمیخته شده و جزیی از وجــودم را تشکیل می دهد از زمانی که به یادم می آورم همیشه روزای آخر سال مصادف بود با روزی که مادر گرامی مجبورم میکرد عتیقه جاتی که در طول این همه سال پیش خود به یادگار نگه داشته بودم را روانه ی سطل زباله ی خانه کنم... 
و همیشه این واقعه برای من بسیار تلخ و غمگین انگیز بود چرا که جدایی از وسایلی از که روزها، ماه ها و سال ها در کنار آن ها روزگار گذرانده بودم چه بسا سخت تر از هر واقعه ایست...
می دانم که دیگر از بنده سن و سالی گذاشته و به قول مادرم هم سن و سالان من الان صاحب چندین بچه ی قد و نیم شده اند ولی هنوز هم گاهی دلم بهانه ی دفترجلد قرمزی میگیرد که در آن برادرم برایم نقاشی میکرد
دلم بهانه ی مداد شمعی، جعبه ی ابرنگم و حتی آن گواش های خشک شده ام میگیرد
دلم لک زده برای آن نوار شعرهای کودکانه برای هم خوانی با شعر عروسک قشنگ من ، جوجه جوجه طلایی ... 
دلم برای همه ی نوستالژی های کودکانه ام تنگ شده...
بزرگ تر که شدم روزی در خانه ی مادر برزگ بین آن هم کتاب های انباشته شده در کمد یک کتاب تمام توجهم را به خود جلب کرد از آن جلدهای قدیمی داشت که در سریال های تلویزیون به وفور دیده بودم با برگه های کاهی،  قدمتش به 60-70 سال پیش میرسید یعنی دقیقا زمانی که هنوز شاه روی تخت سلطنت لنگ بالای لنگ انداخته بود از بین آن همه کتاب این کتاب قدیمی را کش رفتم به امید اینکه روزی عتیقه شود و من از فروش آن کتاب به نانُ نوایی برسم :دی
بعدها که محتویات آن کتاب را مطالعه کردم دریافتم که این کتاب فاقد هیچ گونه ارزش علمیست و پشیزی نمی ارزد و اشعارش تنها به درد کاباره های زمان شاه میخورد و چه بسا مدرک جرمیست در دست من...
هرزگاهی آن اشعاررا باهمون ریتم های قدیمی برای خودم مرور میکنم و از ته دل می خندم یعنی در آن لحظه فقط بانو حمیرا را کم دارم که این وسط برایم هنرنمایی کنم :دی

 + پرانتزنوشت:

1- شاید هرزگاهی تکه هایی از آن اشعار که قابل انتشار باشد را درون وبلاگ بگذارم ...


خرچنگ قورباغه های من 1...

+ بعضی وقتا چقد خنگ بازی درمی آوردم :)))





+ بادان :)))

+  معلممون بهمون اجازه نمی داد از پاکن استفاده کنیم :|



دفتر املای کلاس اولمو خیلی دوس دارم چون تنها یادگاریم از دورانِ دبستانِ  :)

هر از گاهی بازش می کنم و تک تک املاهایی که نوشتمو می خونم ناخوداگاه یه حسِ خوبی بهم دست میده البته پشتِ این احساس خوب پر از حسرتِ پر از دلتنگیه ... واقعا دلم میخواست توی همین برهه ی زمانی واسه همیشه می موندم ... کاش بزرگ نمی شدم ...

می خواستم با قرار دادن چنتا از دیکته های کلاس اولم این احساس خوبو با شما شریک بشم تا خاطراتِ اون زمانِ واسه شما هم زنده بشه ...


ساعت برنارد


کاش میشد یه ساعتی داشت مثل ساعت برنارد ...

گاهی وقتا لازمه زمانو متوقف کرد و جلوی یکسری از اتفاقاتو گرفت ...

گاهی وقتا لازمه تو یه لحظه هایی از زندگی زمان و متوقف کرد تا نگذره ...

گاهی وقتا دلت میخواد تو یه برهه ی زمانی بمونی واسه همیشه ...

گاهی وقتا حسودیم میشه به شخصیت برنارد به خاطر داشتن یه همچین ساعتی ...

چقد مرور برنامه های کودک دوران بچگی لذت بخشه :)

نوشته شده در تاریخ 1394/9/20


+ پرانتزنوشت

1- {گلچین شده از وبلاگ قدیمی}

2- {پست های مورد علاقمو انتقال دادم و وبلاگ قدیمی به زودی منحدم خواهد شد :) }