ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوجه» ثبت شده است

جوجه آزاری ...


چون در آستانه ی آلزایمر گرفتنم و ممکنه در آینده ی نه چندان دور حتی اسم و فامیل خودمم به سختی به خاطر بیارم می خوام اندک خاطراتی که از دوران کودکی یادمه رو اینجا بنویسم امروزم با دیدن عکس های پستِ دوست خوبم "دختـریمی آن سوی پرچین " یهو این خاطرات توی ذهنم جرقه زد البته توی وبلاگِ "خانوم صفر و یک" تا حدودی به این خاطرات اشاره کرده بودم اما نه طور مفصل... اما امروز میخوام با تموم جزییات یکی از خاطره هامو تعریف کنم تا روحتون شاد بشه دی:

تنها خاطراتی که از دوران بچگیم همیشه توی ذهنم پررنگ بوده خاطراتیه که با جوجه رنگی هام داشتم و البته بلاهایی که سرشون آوردم ... یادمه یه روز با دختر خاله پسر خاله هام خونه ی مامان بزرگم مشغول بازی بودیم که یهو دیدیم شوهر خاله با چنتا جوجه رنگی در خونه رو باز کرد با شوق و ذوق هر کدوم یه جوجه رو تصاحب کردیم و مشغول جوجه آزاری شدیم نزدیکای عصر بود که یه لحظه ازشون غافل شدیم متاسفانه یه گربه جوجه ی منو خورده بود :|
چقد واسه جوجم غصه خوردم و چقد براش سوگواری کردم :|

یه بار یادمه خونه ی خاله با دختر خاله مشغول بازی با جوجه هامون بودیم ، دوتایی سوار دوچرخه میشدیم و جوجه ها رو یکی یکی روی ترکِ دوچرخه سوار می کردیم بیچاره ها در حین دوچرخه سواری ما پرت میشدن پایین و ما از اینکار خبیثانه مون لذت می بردیم دی : ... نزدیکای عصر بود که دست از سر جوجه های بیچاره برداشتم و رفتیم داخل خونه... چند دقیقه ای استراحت کردیم و دوباره رفتیم سر وقتِ جوجه ها اما خبری از جوجه ها نبود کل حیاطو زیرورو کردیم نبود که نبود ، انگار آب شده بودن رفته بودن زیرِ زمین ... که یهو چشمتون روز بد نبینه رفتیم سراغ دستشویی کنج حیاط ، دیدیم همه جوجه ها در حال غرق شدنن دی : ....  فکر کنم قصد خودکشی داشتن از دست ما دی :

واقعا جوجه های اون موقع شعورشون کم بود اخه اونجا دنبال چی بودن !!!! صحنه ی خیلی چندش آوری بود پیشنهاد می کنم تصور نکنید دی :
خالمو صدا کردیم که به دادمون برس که جوجه ها در حال خفه شدنن اونم با چه فلاکتی .... یادمه خالم دو تا دستکش دستش کرد و همشونو کشید بیرون از توی اون همه کصافط :|
بعد انداختشون توی یه ظرفِ پر از آب تا ضد عفونی بشن جالب اینجا بود که هیچ کدوم نمردن حتی اون جوجه ها عمر بلند بالایی هم کردن دی :

یه بار یادمه توی کوچمون در حال چراندن جوجه ها بودیم و مثل این چوپونا :)))
در همین حین یکی از جوجه ها زیرپای پسرخاله ی دختر همسایمون له شد ما هم شروع کردیم به پانسمان جوجه ی مصدوم،  واسه تقویتش هم از اون مورچه بزرگ ها می کشتیم میدادیم بخوره دی :
این خاطراتو هیچ وقت یادم نمیره انگار باید تا آخر عمر بار این همه گناهو به دوش بکشم :]

الهی العفو ....