ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات دوران دبستان» ثبت شده است

ماجرای تاریخ ساز من ...

این ماجرا برمیگرده به 15 سال پیش،  وقتی که من یه دختر بچه ی 7 ساله بودم
من و دوستم که دختر همسایمونم بود برای رفت و آمد به مدرسه سرویس داشتیم اون روز که رفتیم مدرسه شیفت عصر بودیم و حال دوستم چندان مساعد نبود ، معلممون با مادرش تماس گرفت و وضعیت دوستمو اطلاع داد یادمه معلممون اومد و بهمون گفت که امروز مامان دوستم میاد دنبالمون ، سرویس اومد دم مدرسه اما ما سوارش نشدیم و منتظر مامام دوستم موندیم اما این انتظار انگار تمومی نشد دیگه هوا تاریک شده بود و ترس توی وجودمون رخنه کرده بود هر دو از شدت ترس بغض کرده بودیم ، عابرای پیاده ای که از کنارمون رد میشدن سعی داشتن من و دوستمو که در حال گریه کردن بودیمُ آروم کنن تا اینکه یه فکر به ذهن کوچیکم رسید فکر گرفتن تاکسی و رفتن به خونه،

رفتم کنار خیابونُ به تقلید از مامانم دستمو برای تاکسی هایی که از کنارم رد میشدن تکون دادم تا اینکه یه تاکسی جلوی پام ایستاد با همون قد و قواره ی کوچیکم رفتم سمت تاکسی و از راننده خواستم که من و دوستمو برسونه خونه ... حتی یادمه بهش گفتم که وقتی رسیدیم خونه کرایه اتونو از بابام بگیرید ، راننده قبول کرد و من و دوستم سوار اون ماشین پیکان شدیم یادمه من صندلی جلو نشستم و دوستم صندلی عقب،

وقتی یاد اون شب میوفتم ناخودگاه خندم میگیره آخه من با اون قد و قامت کوچیک اونقدر احساس بزرگی میکردم که رفتم صندلی جلو نشستم :|

راننده هرزگاهی ازم سوالاتی می پرسید و من بدون هیچ ترسی و با اشتیاق جوابشو میدادم اما دوستم از شدت ترس به در ماشین چسبیده بود و آروم و بی صدا گریه میکرد حتی چنباری که برگشتم صندلی عقب ماشینُ نگاه کردم ندیدمش ، با در ماشین یکی شده بود :|

اما من روی صندلی جلو در حال گپ زدن با راننده بودم نمیدونم این همه شجاعتو از کجا آورده بودم!!!!

اگه اون راننده ما رو می دزدید چی ؟؟؟ چی به سرمون میومد ؟؟؟

حتی تصورشم وحشتناکه !!!!

من آدرس خونه رو شکسته بسته به راننده دادم وقتی یه خیابونای آشنای نزدیک خونه مون رسیدیم با جهت های چپ و راست و مستقیم راننده رو به سمت خونه مون هدایت کردم وقتی رسیدیم و راننده ماشینُ متوقف کرد بابام و شوهر خالمُ سوار موتور دیدیم که قصد داشتن بیان دنبالمون ، در واقع وقتی دیده بودن که ما دیر کردیم با راننده ی سرویس تماس گرفته بودن و ایشون گفته بود که ما سوار سرویس نشدیم و حالا خانواده هامون تازه نگرانمون شده بودن ... این اتفاق برای مادر و پدرم یه شوک بزرگ بود هیچ وقت تصور نمی کردن که بنده یه همچین کار خطرناکی بکنم ولی واقعا خدا بهمون رحم کرد که اون راننده آدم درستی بود وگرنه الان معلوم نبود قلب و کلیه ها و دیگر اعضای بدنمون توی بدن چه افرادی بود D:
بعدا معلوم شد که اصلا مامان دوستم به معلممون همچین حرفی نزده و احتمالا معلمون منظور مامان دوستمو بد فهمیده و یا درست به ما منتقل نکرده چون اصلا قرار نبود که کسی بیاد دنبالمون چون حال دوستم بهتر شده بود...