ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات کنکوری دلقک» ثبت شده است

خاطرات کنکوری دلقک

چند روز پیش برنامه ی "مردم چی میگن ؟ " یه مشاورکنکور دعوت کرده بود منم همین طور که سرگرم انجام دادن کارام بودم به حرفای مشاور گوش می دادم یکی از توصیه های ایشون این بود که کنکوریا این چند روز باقی مونده به کنکور ، اصلا سراغ درس و کتاب نرن همین یه توصیه باعث شد ذهن من پر بشکه به سه چهارسال پیش که خودم کنکوری بودم من دقیقا برعکس این توصیه عمل کردم حتی صبح روز کنکور ، ساعت 4 صبح بیدار شدم تا فرمولای فیزیکُ مرور کنم:دی
بماند که شبش هم از شدت تپش قلب اصلا خوابم نبرد ...
خیلی از کنکوریا از تابستون سال سوم شروع می کنن به درس خوندن اما بنده تابستونِ سال سوم تا می تونستم تفریح کردم و مسافرت رفتم اصلا انگار نه انگار که کنکوری هستم شاید دلیل اصلی این بی خیالی من نداشتن یه هدف درست و حسابی بود!!! من حتی نمی دونستم به چه رشته ای علاقه دارم!!! فقط تنها خواسته ام این بود که دانشگاهِ فنی مهندسی شهر محل زندگیم قبول بشم چون به شدت از خوابگاه و دانشگاه یه شهر دیگه وحشت داشتم هرچند که الان نظرم کاملا عوض شده و علاقه دارم زندگی توی شهر دیگه و محیط خوابگاهو تجربه کنم و برای یه مدتم که شده مستقل بشم ...
سال پیش دانشگاهی به طرز وحشتناکی به خوندن کتاب های غیر درسی معتاد شده بودم البته یکمی از وقتمو صرف خوندنِ درسای روزانم می کردم ولی تقریبا کنکورو بی خیال شده بودم نمی دونم شما با این صحنه مواجه شدید یا نه !!!  مثلا دوست مامانتون زنگ میزنه و از پسرش تعریف میکنه که از صبح تا شب توی زیرزمین خونشون درس میخونه تا آماده میشه برای کنکور، بعد اونوقت مامانتون یه نگاه به شما میندازه و سرشو از سر تاسف تکون میده!!! D: 
من خیلی با این صحنه ها مواجه شدم خخخ در واقع این پسر دوست مامانم تبدیل شده بود به یه پتکی که مادر بنده هرزگاهی بر فرقِ سر من فرود می آورد ولی حتی این اقدام مادرانه هم ذره ای انگیزه در من ایجاد نکرد تا درس بخونم :دی

مابقی ماجرا در ادامه ی مطلب ...