ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر عینکی» ثبت شده است

وقتی عینکی بودم

عینک در واقع جزئی از زندگی من است از زمانی که خودم را شناختم عینک روی چشانم بود، درست از زمانی که تنها یک دختر بچه ی سه چهارساله بودم...
هرگاه در کوچه و خیابان، کودکان خردسالی را می بینم که یک عینک نیمی از پهنای صورتِ کوچکشان را پوشانده ناخودگاه یاد آن دورانِ خودم می افتم هیچ گاه از یاد نمی برم لحظه ای را که مادرم یک دستمال کاغذی چهارگوش شده را روی چشم چپم میگذاشت و با چسبِ نواری راه هرگونه نفوذی را می بست ....
هیچ گاه از یاد نمی برم از بالای عینک نگاه کردن هایم را ، و التیماتوم های مادرم را ...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که برادرم به قصد اینکه حرص مرا درآورد مرا را با واژه ی چهار چشم مورد خطاب قرار میداد ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که به تعداد موهای سرم قاب عینک شکستم و چقدر از این کار لذت میبردم چرا که تا خریدن قاب جدید از گذاشتن عینک روی چشمانم معاف میشدم...
هیچ گاه از خاطرم نمی رود که وقتی در مدرسه یک توپ به صورتم اصابت میکرد و عینک بینی ام را می خراشید چقدر درد داشت  ...
هیچ گاه از یادم نمی رود که وقتی عینکم را در میامیِ مشهد جا گذاشتم و به چشم پزشک مراجعه کردم تا عینک جدیدی برایم تجویز کند با شنیدن جمله ی "دیگر لازم نیست عینک بزنی" ،  احساس فردی را داشتم که از امام زاده شفا گرفته....

این روزا برخلاف انتظارم عجیب دلم هوای عینک دوران بچگیم را می کند همان عینک با قاب آبی رنگ...
یادش بخیر...

+ پرانتزنوشت :
پیشنهاد میکنم ادامه ی مطلبو از دست ندید :D