واقعا نمی دونم دلیل این کارش چی
بود؟؟؟ حتی وقتی به خاطر اون همه اذیت و آزار ازم معذرت خواهی کرد بازم نپرسیدم
دلیل کارشو ؟؟؟ فقط بخشیدمش ...خیلی راحت بخشیدمش و دلم باهاش
صاف شد... اسمش نیلوفر بود و سه چهار سالی ازم بزرگ تر ... خیلی عجیبه که بعد گذشت
این همه مدت هنوز اسمشو به خاطر دارم اما چهرشو دقیق نمی تونم توی ذهنم تجسم کنم....
یه دختربچه ی هفت ساله بودم که برای
اولین بار توی مدرسه دیدمش و بی خیال از کنارش عبور کردم... یه مدت ما (من و دوستم)
رو زیرنظر گرفته بود و داشت حسابی نقشه میکشید ... نقشه ای واسه اذیت کردن دوتا
بچه ی هفت ساله...
یه مدت که گذشت شروع کرد به تهدید
کردن ... و این تهدیدا به مروز زمان ابزاری شد واسه سوء استفاده از دو تا بچه که الفو
از بِ تشخیص نمی دادن....
ما شده بودیم ملعبه ی دستش و با هر
سازی که میزد مجبور بودیم برقصیم تنها تهدیدش هم این بود که با تلفن کارتی های روبه
روی مدرسه به خونتون زنگ میزدم و همچی رو به مامانتون میگم و ما اونقدر ساده بودیم
که فکر میکردیم قطعا این کارو می کنه اصلا به این فکر نکردیم که اولا شماره
خونمونو نداره دوما چی میخواد به مامانمون بگه.... یه بیمارستان نزدیک مدرسمون بود
وقتی شیفت عصر بودیم مجبورمون میکرد قبل از شروع کلاس باهاش بریم داخل اون
بیمارستان... اونجا که می رسیدیم میگفت باید سوار آسانسور بشیم و قبلش کلی ما رو
می ترسوند که ممکنه وقتی ما داخلِ آسانسور هستیم یهو آسانسور سقوط کنه پس تا توقفِ
آسانسور صلوات بفرستین چرا که هر لحظه ممکنه به ملکوت اعلا بپوندیم :|
ما هم مثل یه بره مطیعش شده بودیم و
هر چی میگفت گوش می دادیم نمی دونم این وضعیت تا کی ادامه داشت حتی جرات نداشتم
این موضوعو به مامانم بگم خلاصه ایشون به عناوین مختلف و با تهدید از ما سوء استفاده
می کرد تا اینکه سال بعد خداروشکر از مدرسمون رفت اما قبل رفتنش عذر خواهی کرد به
خاطر همه ی کاراش... انگار سرِ عقل اومده بود ولی هیچ وقت
نفهمیدم دلیل اینکاراش چی بود؟؟
اختلالات روانی داشت؟؟؟
یا این کاراش به خاطر یکسری عقده
بود؟؟؟
همیشه این مساله مثل یه علامت سوال
توی ذهنم نقش بسته ...این پست یجورایی یه اعتراف بود .... همیشه این خاطره رو مثل
یه راز پیش خودم نگه داشتم و به هیچکی نگفتم.... نمی دونم چرا به هیچکی نگفتم؟؟؟
شاید می ترسیدم که به مامانم زنگ بزنه :دی !!!
+پرانتزنوشت:
1- یه مطلب دیگه
واسه این پست آماده کرده بودیم ولی به نظرم خوب از آب در نیومد و بجاش یهو این
خاطره از بچگی به ذهنم رسید...
2- لیست مطالبی که
می نویسم داره رفته رفته زیاد میشه و من همچنان مبتلا به مرض بنویس پست نکن هستم
:-/ باشد که شفا بگیرم....
امروز واسه یکی از اساتیدمون جشن گرفتیم
شاید این جشنِ روز معلم توی دانشگاه یجورایی سوسول بازی به نظر بیاد و شایدم
بچگانه ولی خب ما این کارو کردیم و خیلی هم خوش گذشت مثل دوران مدرسه :))
ولی یه کم متفاوت تر..!
یک اینکه نه توی مدرسه بود..بلکه در محله اسکان داشت:)
دوم اینکه از ما سواستفاده نکرد..! ولی ما ازش می ترسیدیم..!
(ما منظورم یکی دیگه از همراهای این قضیه است^^)
یکی از کارهایی که
که دستش رو با تیغ گل ببره خون بیاد:|
بعد هم بندازه تقصیر دخترک خیلی خلی کوچکتر همسایه:|
و بعد مادر دخترک کوچک تر !
تا جایی که جون داره
با عدم اعتمادش به فرزندش دخترش رو کتک بزنه..!
اونم جلوی دوشیزه نامبرده..!(نام نبرده در اصل:))
خلاصه خیلی بلاها سر این دخترک بیچاره آورد..!
اونجاهایی که شاهد قضیه بودیم..اولش می ترسیدم که حقیقت رو بگم..!
چون دوشیزه از ما بزرگتر بود
و انصافا خیلی عصبی و ترسناک..!
واقعا با یک سری شکنجه های حداقلی با امکانات در دسترس!!!!(که ذکر نشد:))
ولی یه بار دل رو زدم به دریا و گوشه ای از حقایق رو گفتم..!
مادر دخترک هم باورش نمی شد:| و انگار همه چیز رو می انداخت گردن دخترکش!!!!
بعد ها هم کلی ترس داشتم که مبادا دوشیزه بفهمد!که گوشه ای از جنایاتش را لو داده ام!!
-----------
کلی برام علامت سوال بوده!این موردی هم که شما نوشتی خیلی عجیب بود!!:|
باید تمام زوایاش رو در مخیله ی خودم بررسی کنم:)
تا علامت (؟) حداقل به علامت (!) تبدیل بشه..!بلکه آرام گیرد ذهنم..!
-------------
اجازه نخواندن کامنت
به دلیل طولانی بودن
و گزاف گویی ام
بر شما
مستحب
و ترجیحا
واجب است..!
فلهذا
برای
پاسخ گویی
تا حد امکان
تنبیه کنید:))
دیدگاه ها [ ۹ ]