امروز
برای گرفتن لباس و ژتون های پذیرایی جشن رفتم دانشگاه ...به محض ورود به ساختمون
امور فرهنگی با یک صفِ عریض و طویل جهتِ تحویل لباس روبرو شدم ، یک عده
نشسته بودن و منتظر بودن که اسمشونو صدا بزنن ، یه عده وسط سالن در حال پروِ لباس
بودن و یک عده هم مدام ندای سایز یک تموم شد سر میدادن و اینگونه جوِ سالن رو
متشنج و ته دل ماهایی که هنوز نوبتمون نشده بود رو خالی میکردن یعنی اگه سایز یک
لباسا تموم میشد بنده ترجیح میدادم به همون کلاه و شال قناعت کرده و از خیر پوشیدن
اون لباس گشاد بگذرم خلاصه نوبتمون شد و لباسمونو دریافت کردیم و به همراه دوستان
به طرف محوطه ی دانشگاه هجوم برده و شروع کردیم به عکس انداختن : دی
بماند که چقد از جانب پسران بیکارِ خوابگاهی که توی
دانشگاه ول می چرخیدن تیکه بارون شدیم :دی
و متاسفانه این تیکه انداختنا تا رسیدن به خونه همچنان
ادامه داشت آخرین فردِ تیکه انداز شروع به خوندن ترانه ی تولدت مبارک کرد و بنده
هم زیر لب به گفتن خدا شفای عاجل عنایت کند قناعت کردم و به سرعت نور از اون محل
دور شدم...
وقتی خونه رسیدم لباسمو پوشیدم واقعا به تنم گریه میکرد سایز یکش
تا وزن 70-80 کیلو رو به راحتی ساپورت می کرد و بنده اصلا عاشق این سایزبندی
دانشگاهمون شدم :/
تا به الان 4-5 باری لباسمو پوشیدم و هر بار
خانواده ی محترم با خنده هاشون منو مورد لطف قرار دادن...
دیکه این اخریا مامانم گفت امشب اون کلاهو بزار زیرسرت
راحت بخواب آخه من عاشقِ کلاه فارغ التحصیلی شدم و مدام روی سرمه
:/
اخه مگه آدم چنبار میخواد فارغ التحصیل بشه!!!
حق دارم اصلا ندید پدید بازی دربیام
:D...
+ پرانتزنوشت :
1- به علت سرعت داغونِ نت نتونستم عکسِ لباسامو بزارم :|