این پستُ ده روز پیش نوشتم اما چون
حجم اینترنتم تموم شده بود نتونستم داخل وبلاگ بزارمش این چند روز خیلی با خودم
کلنجار رفتم که بزارمش یا نه ؟؟؟ درنهایت با این که این پست کاملا بیات شده تصمیم
گرفتم امشب پستش کنم چون تا داخل وبلاگ نزارمش آروم نمیشم ، تخلیه نمیشم ، از دلم بیرون
نمیره پس می نویسمش ....
امروز مورخ 1395/1/7 یهو حرفای
تلنبار شده هوس کردن نوشته بشن اما
حجم اینترنت باز هم زودتر از موعد و درست در موقعی که شدیدا بهش احتیاج داشتم به
اتمام رسید... خب چاره ای نیست امروز می نویسم و وقتی نتمو شارژ کردم و از سفر
برگشتم پستشون می کنم
امروز با مامان بابام بحثم شد سر یه
موضوع پیش پا افتاده از نظر من و شاید مهم از نظر اونا
خب منم گاهی وقتا اونقدرحواسم درگیر
یه کاری میشه که ممکنه از انجام دادن یکسری کارها که بهم سپرده شده غافل بشم مثل
خیلیا...
گاهی وقتا اونقدر رفتارشون باهام بد
میشه که می ترسم از اشتباه کردن ، می ترسم از اینکه غافل بشم از کارهایی که بهم
سپرده شده ، می ترسم از اینکه نکنه دوباره خرابکاری کنم
دوباره در برابر تموم حرفا و گوشه
کنایه هاشون سکوت کردم مثل همیشه
بازم بغض کردم
بازم ریختم تو خودم
اومدم توی اتاقمو یه گوشه کز کردم
ترجیح میدم تا شب همینجا بمونم تا حالم بهتر بشه
راستی فردا مسافرم ، مسافرِ خونه ی
مادر بزرگم ...یه خونه با دیوارای کاهگلی با سقف های گنبدی و یک باغچه وسط حیاط یه
اتاق که یه تنور نون پزی توش جا خوش کرده و خیلی وقته کسی ازش استفاده نکرده می
دونم فردا که مامان بزرگ پاش برسه به خونه اش دیگه آروم و قرار نداره با همون کمر
خمیده اول با جارو میوفته به جون حیاط ... اونوقت باید بدویی دنبالش و سریع جارو
رو از دستش بگیری شاید اگه منم بعد چند ماه دوری برگردم خونه ی خودم همین بی قراری
بیاد سراغم... نمی دونم ... شاید ... اصلا من به این سن میرسم؟؟؟...
دارم جزوه ی سیستم عاملمو کامل می کنم
چون پام برسه اونجا دیگه هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تا چشم باز کنم سیزدهم شده
و صبح چهاردهم باید آماده بشم برای ارائه دادن...
دیگه باید برم سراغ جم کردن وسایلم
همین الانشم مامانم داد و بیدادش بلند شده....
دیدگاه ها [ ۵ ]