ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

چه آسان می توان از یادها رفت !!!


روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم میخوام فکر کنم ولی نمی دونم به چی؟

به کی؟

به چه موضوعی؟

شاید به اولین چیزی که از ذهنم عبور کرد شایدم به اون چیزی که فکر کردن بهش باعث میشه یه لبخند محو بشینه گوشه ی لبم و یا شاید هم به غمی که مدت هاست مهمون دلمه  ...خب انتخاب سخت شد!!! اما نه ، بهتره از کسی بنویسم که مدت هاست دلم هواشو کرده از یه دوست،  از دوستی که تقدیر ساز جداییمونو کوک کرد الان که دارم می نویسم تصویر صورتش توی ذهنم نقش بسته یعنی الان کجاست؟

چیکار می کنه؟؟

توی خوشی هاش به یاد منم هست؟؟؟

اگه به یادمه پس چرا زنگ نمیرنه؟؟

مگه همیشه خودش نمی گفت که دل من و تو به هم کانال دآره پس چرا الان که دلم میخواد صداشو بشنوم باهام تماس نمی گیره ؟

یعنی الانم باید مثل همیشه درکش کنم؟؟؟

یا نه بزارم هزار تا  اما و اگر و شاید دیگه بیاد توی ذهنم؟؟

شاید سرش شلوغه!! شاید وقت نمی کنه زنگ بزنه!!  شاید درگیر درساشه!!

و هزارتا شاید دیگه برای آروم کردن دل خودم و توجیه کردن بی معرفتیش.... از آخرین باری که بهش زنگ زدم ده روز میگذره اون روزی هم که باهاش تماس گرفتم بدجور از دستش دلخور شدم چند بار به گوشیش زنگ زده بودم ولی جوابمو نمیداد نگرانش شدم دلیلی نداشت تلفنمو جواب نداده واتساپ بهش پیام دادم یکساعت بعد جواب داد که مراسم عقد دوستش بوده و نتونسته جواب بده و تو یه فرصت مناسب باهام تماس میگیره بازم سعی کردم خودمو قانع کنم و درکش کنم همون شب باهام تماس گرفت همین که صداشو شنیدم همه ی اون دلخوری ها و ناراحتی ها به یکباره از دلم بیرون رفت اما از اونشب دیگه تماسی باهاش نداشتم نمیخوام بهش زنگ بزنم می ترسم بازم به تماسم جواب نده می ترسم دوباره اون فکرای مزاحم و منفی بیاد سراغم پس ترجیح میدم یه مدت دیگه صبر کنم شایدم تونستم خودمو قانع کنم که بازم من باهاش تماس بگیرم از بعد ازدواجش خیلی بی معرفت تر شده همه ی اینا را گذاشتم به پای اینکه سرش شلوغ شده و درگیر خانواده و همسرشه ولی یعنی در طول یک هفته اندازه ی نیم ساعت واسه من وقت نداره؟؟؟

من به همون نیم ساعتم قانعم ولی نمی دونم چرا داره همونم ازم دریغ می کنه!!!
کاش حداقل امشب خوابشو ببینم....

جزوه نوشتن دردسر ساز می شود ....

الان ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه شبه و من از صبح تا همین الان در حال جزوه نوشتن بودم اما هنوزم جزوم کامل نشده

آخه اینم شد زندگی :/

الان خیلی خسته ام این پستو فردا تکمیل خواهم کرد البته اگر عمری باقی بماند :)

خدایا اشتباهم را ببخش ...


می دانم که می دانی همه چیز را، باز هم به بیراهه رفتم مسیری را در پیش گرفته بودم که قطعا انتهایش به بمبست ختم میشد همه ی این ها را می دانستم ولی باز هم من راهِ خودم را می رفتم ...اما دیشب همه چیز تموم شد یک آن به خودم آمدم و تمام آن حس های مزاحمِ درونم را کشتم الان احساس بهتری دارم حس می کنم سبک شده ام مثل پرِ کاه....

خدایا دنبال توجیه گناهم نیستم نمی خواهم با توجیه ، بارِ گناهم را از آن چه هست سنگین تر کنم ، اشتباه از خودم بود اینار هم ببخش این بنده ی سراپا تقصیرت را ...


از حرف تا عملِ یک استادِ دیکتاتور

post3


بیدار شدن از خواب در روز های شنبه به یکی از بزرگ ترین معضلات زندگیم مبدل شده مخصوصاً اگر شب خوبی را پشت سر نگذاشته باشم با چشمانی خواب آلود و پف کرده که به قول دوستم بی شباهت به چشمان ژاپنی ها نبود روانه کلاس خسته کننده ی استاد شین . ر شدم همان استاد دیکتاتور با قیافه ی اخمو....
نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود که تازه آقا تشریف فرما شدند تهدید های جلسه ی اولش را بار دیگر در ذهنم مرور کردم مثلا از جمله مقرارت آقای دیکتاتور این بود که دانشجویی که با تاخیر سر کلاس حاضر شود از نظر او در کلاس وجود خارجی ندارد و یک غیبت نوش جان می کند و ضمناً حق مشارکت در امور کلاسی را هم نخواهد داشت ، حالا خودش هر هفته با نیم ساعت تاخیر در کلاس حاضر می شود اما هیچ کس جرات اعتراض ندارد چون از آن کله گنده های دانشگاست که باد هم تکانش نمی دهد ولی کاش اینقد شعور داشت که به مقرارتی که خودش گذاشته حداقل یکبار عمل کند !!! اگر از دانشجو توقع دارد به موقع سر کلاس حاضر شود خودش هم باید به گفته هایش عمل کند ...
مشغول توضیح دادن درس جلسه ی قبل به دوستم بودم و استاد لیست حضور و غیابش را چک می کرد و هنوز کلاس درس رسماً آغاز نشده بود که مرا مورد خطاب قرار داد با این جمله  "خانوم کلاس شروع شده پس این حرف ها برای چی هست؟ " ترجیح دآدم سکوت کنم هر چند خیلی دلم می خواست بگویم تدریس شما که هنوز شروع نشده استاد !!! ولی دهن به دهن شدن با این استاد مطمئناً عاقبت خوشی نداشت تازه نکته ی جالبترش اینجاست که همین استاد مرتباً از دانشجویان کلاسش می خواهد که در بحث های غیر درسی کلاس که پیرامون مسائل اجتماعی جامعه است مشارکت کنند و نظر خود را آزادانه بیان کنند با وجود این رفتار خشک و جدی هیچ کس نه جرات حرف زدن دارد نه علاقه ای به گفتمان با چنین فردی و همه ترجیح می دهند که سکوت کنند ...
حتی موقعی که قرار بود روزی را برای کلاس جبرانی تعیین کند با وجود اینکه تعدادی از دانشجو ها در آن ساعت کلاس دیگری داشتند بی اهمیت به گفته ی آنان نظر خودش را به کرسی نشاند و به عبارتی اصلا آن دانشجو ها را آدم به حساب نیاورد این خودِ خودِ دیکتاتوری است.... 
صبح های شنبه و دوشنبه کلاس داشتن با چنین استادی کاملا خسته کننده و عذاب آور است....
استاد با این همین خشونت و رفتارهای دیکتاتوری نوبر است....

بند انگشت رنگین من به منزله ی قرار گرفتن وظایفیست بر روی دوش تو

post2


آهای جناب نماینده ای که امشب با استرس سر بر بالین می گذاری و فردا نماینده شدنت را جشن می گیری ...

نگاهی به اطرافت بیانداز ...

اینجا در شهر من زنی با تمام لطافت های زنانه اش روزی طفلانش را در پس مانده های دیگران جستجو می کند ...

بند انگشت رنگین من به منزله ی قرار گرفتن وظایفیست بر روی دوش تو  ...


+ پرانتزنوشت:

1- {هفتم اسفند انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان }

2- {سومین تجربه ی رای دادن دلقک}

افتتاحیه ی اجراهای یک دلقک

post1


الهی به امید تو ....

می خواهم اینجا بی پرده بنویسم دیگر ترسی از خوانده شدن ندارم چون با وجود آرایش دلقکیم کسی مرا نخواهد شناخت ...

اینجا یک صحنه ی واقعی از زندگی من است، دیگر نقش بازی کردن در کار نیست، اینجا من خودم را بازی می کنم خودِ خودِ خودم را ...

می خواهم روی زمین بگذارم این بار سنگین انباشته شده بر روی دل را ...