ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

فقط خستگی ...

اینجا تنها جایی که راحت میشه غر زد :/ 

اونقدر خسته ام که اصلا قابل درک نیست از صب که رفتم محل کار تازه الان به خونه رسیدم و به عنوان ناظر پروژه باید‌ روی کار دوستان نظارت میکردم ولی خب به خاطر ضیغ وقت دیگه خودمم مجبور شدم یه گوشه از کارو بگیرم تا پروژه زود جم بشه ... بماند که صبح دوباره یکی از مشتریان قدم رنجه فرمودند و‌برای بار n ام پروژه ای که دیگه تموم شده بود رو تغییر دادن :/ یعنی اون موقع دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار :/ تازه طرف حساب پروژه یه عده پزشک بودن اینقدر اذیت کردن چه برسه به بقیه ... یعنی سرو کله زدن با مشتری یکی از سخت ترین‌کارای دنیاست... می ترسم با وجود این همه خستگی زیاد نسبت به کارم بی انگیزه بشم البته اگه از مابقی موارد مثل سه ماه بی حقوقی فاکتور بگیرم D: ... اخر این ماه حقوق این سه ماهو میگیرم ولی خب این سه ماه خیلی سخت گذشت و همچنان سخت میگذرد دوتا پروژه دانشجویی قبول کردم که بعد از سرکار درگیر اونام دیگه ببینید بی پولی با ادم چه میکنه D:

تا اخر ماه باید پروژه ها رو تحویل بدم و انگار استراحتی در کار نیست :/ ... توی یک مسیری گیر کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش ... فقط امیدم به آینده است که انشالله توی کارم پیشرفت کنم و این سختی کار کمتر بشه و پولش بیشتر :)) ...

تا ما نخواهیم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد ...

اوضاع بدتری در انتظار ماست ... تنها دلخوشی امید به ظهور است ...


همین جوری یهوویی ...

حال امشبم به هیچ عنوان برای خودمم قابل درک نیست ... اینقدر این روزا اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردنی افتاده که من هنوز توی شوکم :/ ... تصمیم گرفتم از این به بعد برای خودمم وقت بزارم ... یه مدته که احساس میکنم نسبت به خودم خیلی بی رحم شدم :)

نمی دونم فاز اون عده ای که میان یکسری کامنت مضخرف میزارن چیه ؟؟؟ فکر میکنم وبلاگ هم یه چیز شخصیه و من راجب هرچی دوس داشته باشم اینجا می نویسم پس اگر خوندن مطالب اینجا اذیتتون میکنه لطفا توی کامنت ها منو مورد لطف و محبت خودتون قرار ندید :)
مرسی از بابت کامنت های همه دوستان :) ... ولی حس تایید نیست :/

بازم همچی افتاد گردن خودم ....

بالاخره سه تا امتحان سخت و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم هرچند اونقدر امتحانامو افتضاح دادم که فقط دعا می کنم پاس بشم ولی حس سبکی می کنم :) ... سه روزه نتونستم درست و حسابی بخوابم و مجبور بودم درسای مسخره ای رو بخونم که تموم مطالبش برام تازگی داشت چراکه این ترم اصلا سرِکلاسا حضور معنوی نداشتم و تنها در هپروت به سر می بردم :/
ناگفته نماند که سه روز دیگه تحویل پروژه هوش مصنوعی دارم اونم نه یه پروژه دوتا ... تازه امروز میخوام شروع کنم پروژمو انجام بدم اونم فقط از ترس پاس نشدن ... این ترم قصد داشتم پروژمو خودم انجام ندم و با دوستام پول بزاریم بدیم یه نفر برامون بنویسه چرا که واقعا پروژه های وقت گیریه..
بعد از کلی پرس و جو کردن یه نفرو برای نوشتن پروژه هامون پیدا کردیم و تقریبا خیالمون راحت شد که پروژه هامون قطعا اوکیه ...اما چشتون روز بد نبینه دیشب به محض اجرا کردن پروژه هنگ کردم و درس هوشو افتاده فرض کردم :/ ... پروژه اصلا مطابق با اون چیزی نبود که من میخواستم این پروژه ی ما یه بازیه که باید با یکی از الگوریتم های هوش مصنوعی نوشته بشه و طبق یه تابع ارزیابی خلاقانه که خودمون پیشنهاد میدیم کار بکنه و کاربر  اصلا نتونه به سادگی کامپیوترو شکست بده حالا توی پروژه ای که ایشون به من تحویل دادن اثری از آثار این الگوریتم و تابع نبود و با دو الی سه حرکت کامپیوتر شکست می خورد ://
دیگه تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم چون از ایشون آبی برام گرم نمیشه ...

دیدار دوست :)

امروز رفتم خونه ی بهترین دوستم :) ... کلی خوش گذشت عکسا و فیلم های عروسی شو نشونم داد و من با دیدنشون کلی ذوق کردم :))

یاد گذشته ها کردیم و یاد اشتباهاتمون ... جالب اینجا بود که جفتمون از گذشته پیشیمون بودیم و به هیچ عنوان یادآوری گذشته برامون خوشایند نبود  ... و بماند که چقد خندیدم به دیووونه بازی ها و کارامون D:

خیلی خوبه که یه دوست متاهل داشته باشی که کلی بهت مشاوره بده اصلا وجود همچین دوستی یه نعمته :)

چقدر بخاطر طلاق گرفتن یکی از دوستاش ناراحت شدیم یک سال فقط از زندگی مشترکشون میگذشت !!! و این باعث شد که بدبین تر بشم نسبت به جنس مخالف :/

چنتا نظریه دارم راجب ازدواج که دوست دارم خودم بهشون پایبند باشم ...

اولیش اینکه به هیچ عنوان دوست ندارم قبل از ازدواج طعم عشقو تجربه کنم چون عشق بعد ازدواج به نظرم جذاب تر و پایدارتره ...

برای ازدواج باید درست انتخاب کرد و اگه انتخابتو کردی باید تا آخرش پای انتخابت بایستی حتی اگه بعدها بفهمی که انتخابت اشتباه بوده نباید جاخالی بدی نباید کم بیاری ...

نباید هیچ وقت به خاطر یک فرد حمایت خانوادتو از دست بدی چون اگه همون فرد یه روزی بهت پشت کرد دیگه حتی روی برگشت به خانواده رو نداری ... حمایت خانواده برای یک دختر پشت گرمیه :)

صرفا جهت متاهل شدن به هر فردی اجازه ورود به زندگیتونو ندین درست انتخاب کنید چون زندگی چند نفر بستگی به انتخاب شما داره ...

عاقلانه تصمیم بگیرید نه عاشقانه ...


هر دم از این باغ بری می رسد ...

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که سازمان محترم سنجش کلا با ورودی های ما مشکل داره D:

آخه چرا اینقدر سنگ اندازی !!! خدا رو خوش میاد ؟؟؟

یادمه وقتی داشتم برای قبولی مدارس خاص درس می خوندم یهو همون سال اعلام کردن که دانش آموزای مدارس محروم برای قبولی سهمیه دارند و ماهایی که سه سال نمونه دولتی درس خونده بودیم توی لیست قبولی اثری از آثارمون نبود :دی

بعد فکر کنم n باز ذخیره اعلام کردن و ما جزو همون n امین ذخیره ها بودیم و کلا ترجیح دادیم نمونه دولتی رو بیخیال بشیم بریم دبیرستان دانشگاه :/

دبیرستان دانشگاه که بودیم دلمون خوش بود به این دبیرای پروازی اما تا ما رسیدیم به مقطع پیش دانشگاهی پول دانشگاه ته کشید و کلا تصمیم گرفتن از دبیرای بومی شون استفاده کنن ://

تا می خواستیم کنکور بدیم اعلام کردن که معدل 20 درصد تاثیر داره توی کنکور :/

حالام که خیر سرمون ارشد می خواستیم ثبت کنیم بهو شصتمون خبردار شد که سازمان سنجش دوتا از زیرشاخه های ارشدمونو دو دستی تقدیم کردن به کامپیوتریا !!!

ما 7 واحد شبکه پاس می کنیم بعد شبکه و امنیتو بردن زیر شاخه کامپیوتر !!! آخه این چه وضعشه ...

این رشته فناوری اطلاعاتو کلا حذف کنن از رشته های مهندسی خیال ما و خودشونو راحت کنن والا D:


چونه زدنای قبل امتحانات :)

وقتی استادُ داخل گروه اَد می کنیم ، و برای کم کردن حجم امتحان چونه میزنیم :)))

باشد که استاد قبول بفرمایند ...



+ امشب چقد حس پست گذاشتن میاد تا خود صبح می تونم پست بزارم D:


صرفا جهت سبک شدن ...

نمی دونم چرا امروز بعد از مدت ها دوباره تصمیم گرفتم بنویسم تا شاید ذهنم سبک بشه ... از امروز فرجه هامون شروع شده و من سه روز دیگه 3 تا امتحان پشت سرهم دارم که رسما پدرم درمیاد از صبح هر چی سعی میکنم درس بخونم نمیشه !!! اصلا حس درس خوندم نمیاد ، به شدت کسلمو و بی حوصله و با این وجود احتمالا همچی موکول بشه به شب امتحان :/

به وبلاگ دوستام سر زدم اما خیلی هاشون از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کرده بودن اما من اصلا تعجب نکردم چون خودمم بعد از گذشت یه مدت از وبلاگ نویسی زده شدم و اونقدر درگیر کارام بودم که حتی به نوشتن فکرم نمی کردم اما انگار هر چند وقت یکبار آدم لبریز میشه و باید خودشو تخلیه کنه تا بتونه دوباره از نو شروع کنه مطمئنا برای من اینجا بهترین مکانه برای سبک شدن ... نمی دونم کدوم از دوستام منو خواهند خوند یا توی این مدت بهم سر میزدن نمی دونم !!! ولی دیگه از این به بعد خونده شدن یا نشدن برام مهم نیست و حتی ترجیح میدم هیچ مخاطبی نداشته باشم چون پست گذاشتن های من اصلا روی حساب و کتاب نیست و یا شاید اصلا وقت نکنم بیام و بنویسم و می دونم که انتظار چقد سخته ... ولی هیچ وقت دوست ندارم اینجا حذف بشه و می خوام توی این دنیای وبلاگ نویسی حضور داشته باشم هر چند کم !!!

دیروز ارشد ثبت نام کردم هرچند هنور بلاتکلیفم که می خوام ارشد بخونم یا نه !!! دو ماه پیش اگه کسی ازم می پرسید میخوای ارشد بخونی ؟؟  قطعا جوابم مثبت بود چون واقعا مصمم بودم که ارشد یه شهر خوب قبول بشم و بتونم طعم مستقل شدن و زندگی به تنهایی رو بچشم ...اما الان حدودا یک ماهی میشه که حسابی درگیر شدم و باید بین این درگیری تازه و ارشد یکی رو انتخاب کنم و واقعا مرددم ... خلاصه بین دو راهی گیر افتادم !!! یا باید برم دنبال کار عملی و بشم یه لیسانسه ی کار بلد یا باید ارشد بخونمو بشم یه فوق لیسانسه ی بی سواد !!!

از ارشد که بگذریم امروز بدجوری دچار شک شدم نسبتا به همچی نسبت به دولت ، مردم ، خودم و حتی ادیان محتلف ... نمی دونم کی درست میگه و کی غلط !!! چه حرفی راسته و چه حرفی دروغ !!!

همیشه موقعی که با کسی در مورد دین بحث میکنم دچار این شک میشم و همیشه آخرش ختم میشه به دولت و کشور و نظام !!! اصلا ما آدما هستیم که داریم وجه دینُ خراب میکنیم ...

حس میکنم یه نقطه ی کوچیکم توی این دنیای بزرگ که از همچی بی خبرم و نمی دونم چی درسته چی غلط !!! سر درگمم ....

اصلا تعبیر ما آدما از درست و غلط فرق میکنه !!!

نمی دونم چی بگم !!! فقط دارم بدبین میشم .... خیلی بیشتر از قبل ...


پروژه کارشناسی و دیگر هیچ ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چقد شما خوبین ...

این که امشب مثل خیلی از شبا دلم بی دلیل گرفته چیز عجیبی نیست چون‌ دیگه داره تبدیل میشه به یه عادت ، که می دونم هرزگاهی میاد سراغم ... قرار نبود این‌ همه مدت نباشم اما اینقدر درگیر بودم که تا چشم باز کردم دیدم یک ماه و نیمه که نیستم ... امشب وارد پنل مدیریت شدم کامنتاتون خیلی حس خوبی داشت فکر نمی کردم بود و‌نبود این دلقک برای کسی مهم باشه ... فقط می تونم بگم شرمندتونم رفقا مرسی که اینقدر خوبین :)
سرور جان ببخشید که دیر پیامتو خوندم و‌ ببخشید که نگرانت کردم حیف که دیگه نیستی امیدوارم یه روزی دوباره برگردی و بنویسی برات ارزوی خوشبختی می کنم ...
blue، دختریم ، پژال ، ری را و بهار مرسی که سراغمو گرفتین همین واسه ی من یه دنیا ارزش داره مرسی رفقا که اینقدر با معرفتین ... بهم ثابت کردین معرفتتون خیلی بیشتر از دوستای واقعیمه ... شرمنده اگه نگران شدید...
دلم برای همه رفقای وبلاگی تنگ شده بود هر چند دورادور می خوندمتون ... اومدم که بگم‌ برگشتم :)


+امروز نوشت : چون از نظرات خوبتون یک ماه و نیمه که می گذره نظرات بدون پاسخ تایید شدن ... مرسی از لطفتون:)