ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جشن فارغ التحصیلی» ثبت شده است

حال و هوای جشن فارغ التحصیلی


می خوام از حال و هوای جشنِ دیشب بگم جشنی که بی شک یکی از مهم ترین اتفاقات دوران دانشجوییمه... درکل جشن خوبی بود ولی می تونست خیلی بهتر از اینا برگزار بشه مثلا دابسمش دانشجویی خیلی خوب بود ولی اگه مسابقه هم برگزار میکردن دیگه عالی میشد پذیراییشون هم خوب بود ولی اگه شامم میدادن دیگه حرف نداشت :دی
هر چند این خسیس بازی دانشگاه باعث شد بعد ازجشن بریم رستوران و مامانم شامِ فارغ التحصیلی دعوتمون کنه  :)))  

وقتی هم که خونه رسیدیم یه جایزه ی نقدی از طرف مامان بابا دریافت کردم اون لحظه توی دلم گفتم خدایا دمت گرم روزیمو رسوندی نذاشتی بندت بی پولی بکشه :دی
آخه واقعا وضعیت مالیم خیلی بد بود تقریبا صفر شده بودم :دی حالا می تونم کماکان به ولخرجی هام ادامه بدم....
یک بخش از جشن مربوط به خاطره های دانشجویی بود و چنتا از دانشجوها روی سِن اومدن و خاطره های بی مزه شونو تعریف کردن ولی ما دیشب اونقدر خوش حال بودیم که حتی با شنیدن خاطره های بی مزه هم از خنده ریسه می رفتیم :]
یک کلیپ خیلی باحالم پخش شد که واقعا جالب بود یه تعدادی از دانشجوهای شهرستانی صداهاشونو با همون لهجه های بامزه روی یک فیلم خارجی ( اسمشو نمی دونم :دی) میکس کرده بودن که خیلی خنده دار شده بود یکی از شخصیت های این کلیپ محسن بود که یجورایی قهرمان کلیپم به حساب میومد وقتی کلیپ تموم شد همه ندای محسن محسن سر دادن که یهو یکی از ته سالن گفت محسن زن داره قصد ازدواجم نداره!!!!  حالا این محسن فکر کرده چقد کشته مرده داره :دی

به نظرم یکی از بهترین بخش های جشن خوندنِ سوگند نامه بود خیلی حس خوبی داشت خیلی ، امیدوارم تا آخر عمر بتونم به این سوگند نامه پایبند بمونم ...
و اما در حین جشن آهنگ های شادی هم پخش میشد که باعث میشد دانشجویانِ حاضر در صحنه به دور از چشم حراست یسری تکون های نامحسوس و زیر پوستی به خودشون بدن و اگه حراستِ دانشگاه نبود بی شک یه تعدادی از دانشجوها وسط سالنُ قبضه میکردن و قرهای انباشته شده توی کمرشونو خالی میکردن...
و آخرین برنامه هم گرفتن عکس دسته جمعی بود اونقدر تعدادمون برای گرفتن عکس دسته جمعی زیاد بود که هر کدوممون به نحوی تقلا میکردیم نفر جلویی رو کنار بزنیم تا توی عکس دسته جمعی یه رد و نشونی ازمون پیدا بشه موقع عکس انداختن بهمون گفتن که عکاس از طبقه ی بالای سالن عکس میگیره و سراتونو بگیرید بالا...  ما هم پنج دقیقه ای همین طوری سرمون بالا بود و در جستجوی عکاس...  من که عکاسی مشاهده نکردم واقعا نمی دونم عکاس کجا کمین گرفته بود !!!!
بعد از عکس گرفتن به محض اینکه از روی سِن اومدم پایین ، دوستان کلاهاشونو انداختن بالا و من بعد از این حرکت عقده ای شدم چرا که از قافله ی کلاه اندازان جا موندم اینا رو گفتم که واستون تجربه بشه که حتما کلاهاتو بندازین بالا و عکس بگیرین :دی
امیدوارم توی عکس دسته جمعی خیلی ضایع نیوفتاده باشم چرا که این عکس قراره به دست دویست سیصد تا دانشجو برسه و احتمالا بعد از قاب شدن گذاشته بشه روی طاقچه  :]

+پرانتزنوشت:
1- سعی کردم خیلی خلاصه حال و هوای جشنو شرح بدم و از خیلی اتفاقات خوبِ دیگه به خاطر طولانی شدنِ پست فاکتور گرفتم...
2- اعتراف می کنم نوشتن خیلی سخته حداقل واسه ی من... کلی ایده دارم واسه نوشتن ولی واقعا سخته بخوام راجبشون بنویسم
3- تشکر می کنم از دوستِ وبلاگیم هُد هُد که باعث شدن غلط های املایی پستامو که کمم نبود تصحیح کنم:)

تحویل لباس فارغ التحصیلی

امروز برای گرفتن لباس و ژتون های پذیرایی جشن رفتم دانشگاه ...به محض ورود به ساختمون امور فرهنگی با یک صفِ عریض و طویل جهتِ تحویل لباس روبرو شدم ، یک عده نشسته بودن و منتظر بودن که اسمشونو صدا بزنن ، یه عده وسط سالن در حال پروِ لباس بودن و یک عده هم مدام ندای سایز یک تموم شد سر میدادن و اینگونه جوِ سالن رو متشنج و ته دل ماهایی که هنوز نوبتمون نشده بود رو خالی میکردن یعنی اگه سایز یک لباسا تموم میشد بنده ترجیح میدادم به همون کلاه و شال قناعت کرده و از خیر پوشیدن اون لباس گشاد بگذرم خلاصه نوبتمون شد و لباسمونو دریافت کردیم و به همراه دوستان به طرف محوطه ی دانشگاه هجوم برده و شروع کردیم به عکس انداختن : دی
بماند که چقد از جانب پسران بیکارِ خوابگاهی که توی دانشگاه ول می چرخیدن تیکه بارون شدیم :دی
و متاسفانه این تیکه انداختنا تا رسیدن به خونه همچنان ادامه داشت آخرین فردِ تیکه انداز شروع به خوندن ترانه ی تولدت مبارک کرد و بنده هم زیر لب به گفتن خدا شفای عاجل عنایت کند قناعت کردم و به سرعت نور از اون محل دور شدم...
وقتی خونه  رسیدم لباسمو پوشیدم واقعا به تنم گریه میکرد سایز یکش تا وزن 70-80 کیلو رو به راحتی ساپورت می کرد و بنده اصلا عاشق این سایزبندی دانشگاهمون شدم :/
تا به الان 4-5 باری لباسمو پوشیدم و هر بار خانواده ی محترم با خنده هاشون منو مورد لطف قرار دادن...
دیکه این اخریا مامانم گفت امشب اون کلاهو بزار زیرسرت راحت بخواب آخه من عاشقِ کلاه فارغ التحصیلی شدم و مدام روی سرمه :/
اخه مگه آدم چنبار میخواد فارغ التحصیل بشه!!!  حق دارم اصلا ندید پدید بازی دربیام :D...


+ پرانتزنوشت :

1- به علت سرعت داغونِ نت نتونستم عکسِ لباسامو بزارم :| 


جشن دانش آموختگی


مگر میشود دانشجو بود و چشم انتظار فرا رسیدن چنین روزی نبود!!!

همان روزی که در تقویم دانشجوییت همیشه بولد است

همان روزی که قرار است طعم خوش آسودگی و فارغ شدن از درس را مزه مزه کنی

همان روزی که قرار است بعد از گذشت چهارسال آرام بگیری

همان روزی که قرار است بارِ سنگین انباشته شده برروی شانه هایت را بر زمین بگذاری

همان روزی که لباس مخصوص مشکلی رنگ انتظارت را می کشد

همان روزی که لبریز از حس های خوبی ...

زیر پوستی از اعماق وجودت خوش حالی و برای پوشیدن آن لباس و کلاه مخصوص فارغ التحصیلی لحظه شماری میکنی
شاید کمی سردرگم باشی ، ترسان باشی از آینده ی مبهمی که پیش روی توست از مسیرِ پر فراز و نشیبی که بعد از این فارغ شدن در پیش داری اما اندیشیدن در این باره نباید ذره ای از خوش حالیت بکاهد چون تو این توانایی را داری که مسیر پیشِ رویت را هموار کنی فقط کافیست بخواهی و موانع را پشت سر بگذاری ...


+ پرانتزنوشت :

1- شروع ماه خرداد با یه بارون خردادی و یه هوای عالی :)

2- سوم خرداد جشنِ فارغ التحصیلیمونه ، فردا باید برم لباس و کارت دعوتامو بگیرم :)))

دلخوشی های من در این روزها


این روزا یکی از دلخوشی هام شده عروسی صمیمی ترین دوستم که سه ماه دیگست اونقدر واسه عروسیش ذوق و شوق دارم که حتی جلو جلو لباس خریدم :دی
البته کمی هم استرس دارم چون توی عروسیش باید حتما یه تکونی به خودم بدم وگرنه ناراحت میشه :دی
قطعا اون روز یه فاجعه ی بزرگ رخ میده و امیدوارم مهمونا زیادی روم زوم نکنن وگرنه صدرصد از خنده روده بُر میشن :))))
خب چیکار کنم توی این زمینه بی استعدادم خخخ...
دیشب داشتیم باهم حرف میزدیم یهویی گفت دوس ندارم ارشد شهرِ مشهد قبول بشی
پرسیدم چرا؟؟؟؟
گفت نمیخوام دوباره از هم دور بشیم اگه مشهد قبول بشی با خانوادت میری مشهد ....من اینجا (شهرِ محل زندگیمون) فقط تو رو دارم....
منم گفتم نترس من تا آخر عمر بیخ ریشت هستم ولت نمی کنم  :D
واقعا چهارسال دوری از صمیمی ترین دوستم خیلی سخت بود دانشگاه ما رو از هم جدا کرد...  دوستم رفت یه شهر دیگه ... دیگه نمی خوام از هم دور بشیم امیدوارم ارشد هر دومون توی یه شهر قبول بشیم یا اینکه یه شهر نزدیک قبول بشیم که در رفت و آمد باشیم...
یکی دیگه از دلخوشی های این روزام جشن فارغ التحصیلیمه که چند روز دیگست حتما فردا راجبش می نویسم....

 

+ پرانتزنوشت:
1- دقت کردین یوقتایی ماشینو کنارِ خیابون پارک میکنی بعدش که میای سراغ ماشین با دیدنِ ماشین های جلو و عقبِ ماشینت نفست میگیره یعنی دقیقا به فاصله ی میلی متری از ماشینت پارک کردن :|

 واسه همین من ماشینو با یکسری محاسبات دقیق جایی پارک می کنم که یا ماشینی نتونه عقبِ ماشینم پارک کنه و یا نتونه جلوی ماشینم پارک کنه :دی
2- ضدحال یعنی جمعه کلاسِ فوق سیستم عامل داشته باشی ...

3- عکسِ پست تزئینی است :)((