ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

آلزایمر گرفتم ...

هیچی بدتر از این نیست که دو روز دیگر ارائه داشته باشی ولی موضوع ارائه در خاطرت نباشد و از آن بدتر این است که دوستت نیز همچون تو موضوع ارائه را فراموش کرده باشد.....

و بدترتر (بدتر+ تر) از آن، این است که استاد هم به ایمیلت پاسخ ندهد .... و شاید بدتر از همه ی این ها این باشد که چاره ای جز گرفتن شماره ی استاد از مدیر گروه برایت باقی نمانده باشد و مدیر گروه هم به سبب مجرد بودن استاد ابرویی بالا بیاندازد و خیلی شیک به یکی از اساتید پاس کاریت کند :دی
و از قضا آن استاد جناب بختیاری باشد که به سبب خاطرات وحشتناکی که در دوران کاراموزی برایت رقم زده دل خوشی از او نداشته باشی ....
و شاید حتی به مراتب بدتر از مورد آخری نوشتن متن پیامکی برای استاد به منظور ارسالِ موضوعِ ارائه جهت آماده سازی باشد آن هم با ادبیاتی درخورِ مقامش ... :دی
دیروز عصر استاد به پیامک پاسخ دادند و خیالمان راحت شد ....
باشد که فردا استاد این فراموشی موضوع را به روی مبارکمان (من و دوستم) نیاورد وگرنه در صدد انکار همه چیز بر خواهیم آمد :|

گلچین شده از طراحی های پاییزی ...



تصویر بالا از طراحی های پاییزی ام گلچین شده صرفاً جهتِ مشاهده ی پیشرفت کارم در آینده و ماندگاری آثارم برای نسل های آینده هرزگاهی یک پست را به طراحی هایم اختصاص میدهم دی:

+پرانتزنوشت :

1- این آهنگو حتما گوش بدید خیلی خوبه :)))




2- یه سوال فنی این "دی :" که اکثر وبلاگ نویسا استفاده میکنن به چه معناست ؟؟؟ یا چه مفهمومی را می رسونه ؟؟؟ و یا در چه زمینه هایی کاربرد دارد ؟؟؟ دی :

3- به جهت بسته شدن راه های منتهی به دانشگاه در روز 29 فروردین و پیاده روی ساعت 7 صبح همچنان از روز ارتش متنفرم :|


عاشقِ بزدل عشق رو هم ضایع می کنه ...



اگه عاشقی اگه قراره عاشق بشی یا حتی اگه هنوز عاشق نشدی باید یاد بگیری که مرد و مردونه پای عشقت بایستی ...

باید یاد بگیری که بزدل نباشی که تا تقی به توقی خورد یادت نره که عاشقی ...

باید یاد بگیری که واژه ی عشق حرمت داره ...

باید یاد بگیری که با هارت و پورت بزرگ آقاهای زندگیت جا خالی ندی...

چون به قول شهرزاد  "عاشق بزدل عشق رو هم ضایع می کنه"

قسمت 23 سریال شهرزاد خیلی تلخ بود ...

دلم میخواست قباد دست شهرزادو بگیره و فرار کنه مثل کاری که فرهاد یه زمانی انجام داد ... 

این تسلیم شدنو دوس نداشتم این ضعفو دوس نداشتم ....


+ پرانتزنوشت :
پیش به سوی یه هدف خوب :)))
احتمالا از این به بعد فعالیتم اینجا کمتر بشه باید بیشتر وقت بزارم برای یادگیری

4 تایی ها بارِ دیگر در ایران :)))


از اعماقِ وجودم خوش حالم بابتِ این بردِ وحشتناک :D
پرسپلیس سرورِ استقلالِ و دیگر هیچ ....

همه ی حرفا رو توی زمین زدیم ... ما خیلی باحالیــــــــــــــم :d


گیس بریده ها در جامعه کم نیستند !!!


چندسال پیش بیشتر فیلم می دیدم حتی بعضی از فیلم ها رو اونقدر با دقت نگاه می کردم که به مرور زمان دیالوگای بازیگراشو حفظ میشدم اون موقع فیلم ها بیشتر به دل می نشست بیشتر به واقعیت نزدیک بود بیشتر از دردهای مردم بود...
دیروز یاد فیلم قدیمی گیس بریده با بازی شیفته فراهانی و دیالوگ های تاثیر گزار مریم به پدرش افتادم

مریم به دلیلِ شک های بی مورد پدرش و کتک هایی که ازش خورده بود از پدرش شکایت کرده بود و باعثِ به زندان افتادن پدرش شده بود

 

قسمتی از دیالوگ ها :

گلشیفته فرهانی در نقش مریم : سلام بابا

محمدرضا شریفی نیا در نقش پدر مریم : براچی اومدی اینجا ؟؟؟ اومدی ببینی چی به روزم آوردی ؟؟؟ ببین ، خوب نگام کن ...

مریم : آره بابا نگات می کنم ، یه دلِ سیر نگات می کنم ، به خاطرِ این شیشه و میله ها و اِلا معلوم نبود الان چجوری ازت کتک می خوردم ، نگات می کنم ... موهاتو، صورتتو ، خطای روی صورتت زیاد شده ...

یادته باهم می رفتیم پارک ؟؟؟

گرگم به هوا ، قایم باشک ...

پشت هیچ درختی جات نمیشد ... زود پیدات می کردم

یادته شبایی که می  ترسیدم میومدم پیشتون ؟؟؟ مامان بیرونم میکرد ...

می دونستم دو دقیقه دیگه پیشمی تو تختم جا نمیشدی ولی پیشم می موندی ... من دیگه از هیچی نمی ترسیدم

الان بیشتر از همه از خودت می ترسم بابا ... چی شد ؟؟؟ چرا ؟؟؟

همین که استخونای من بزرگ شد این فاصله رو بینمون انداخت ؟؟؟

وقتی من به دنیا اومدم نمی دونستی یه روز خانوم میشم ، بزرگ میشم

اگه اینقد باعث خجالت و سرشکستگی تم چرا نمی کشی راحتم نمی کنی ؟؟؟

تکلیف مرتضی چیه ؟؟؟

اونم وقتی بزرگ بشه اینقد کتک میخوره ؟؟؟

یادته وقتی به دنیا اومد آوردیش خونه عصر بود گفتی این بچه زشته ، دماغویه ، همش تفش آویزونه

تو گلِ منی ، تو عسلِ منی ،

من همون مریمم بابا ... نگام کن ... کثیف نشدم ... خراب نشدم ...

چرا نگام نمی کنی ؟؟؟

اون درخت گیلاسی که توی تولد شیش سالگیم باهم کاشتیم خشک شده بابا

اصلا دیدیش ؟؟؟

من تو رو ننداختم این تو که تلافی کنم ... فقط خواستم قبل از این که دیر بشه باهات حرف زده باشم ... همین ...

الان گیس برده هایی مثل مریم توی این جامعه کم نیستن ، خانواده ها نسبت به گذشته شکاک تر شدن ، بدبین تر شدن،  نگران تر شدن و گاهی این شک و نگرانی های بیش از حدشون سوهان روحِ آدم میشه
الان دیگه هر وقت اخبار یکی از اپلیکشن های شبکه های اجتماعی رو مورد نقد قرار میده و در موردِ خسارت های جانی و مالی و عاطفیش صحبت می کنه سنگینی نگاه مادر و پدرمو روی خودم حس می کنم انگار دارن به یه مجرم نگاه می کنن... البته من خودمم کم مقصر نیستم شاید باید قبل از اینکه دیر میشد راجبِ شبکه های اجتماعی با خانواده ام صحبت میکردم، باید بهشون این اطمینانو میدادم که هر چیزی هم می تونه خوب باشه هم بد اما مهم اینه که من از جنبه ی خوبش استفاده می کنم...   کاش صدا سیما هم در کنار این نقدها به مزایای این شبکه های اجتماعی بیشتر اشاره می کرد و فقط نیمه ی خالی لیوانو نمی دید...
شک بی مورد خیلی بده خیلی.....

آرزو کن ...


امشب شبِ خواستن است

پس بخواه هر آنچه را که آرزویش را داری

با بند بندِ وجودت بخواه

بی گله و شکایت بخواه

بی منت بخواه

از تهِ تهِ قلبت بخواه

چرا که امشب نگاه خدا به خواسته هایت یک نگاهِ ویژه است

امشب خدا بی حساب می بخشد

التماس دعا


کودکِ درونت را دریاب ...



توضیح متن انگلیسی تصویر بالا که بعنوان قوی ترین اثر هنری سال گذشته برگزیده شد.
تندیسی از دو انسان بالغ که پس از مشاجره به یکدیگر پشت کرده و نشسته اند. کودک درون هر دوی آنها، به سادگی خواهان برقراری ارتباط است. اما آنچه بلوغ به ما آموخته خودپسندی، تنفر و کینه است تا مانع از بخشایش و حرکتِ موثر رو به جلو در ما شود . در این صویر  واقعیتِ روان، روح آزاد و رهای ما از طریق فطرت راستین کودکان به نمایش گذاشته شده است.


از کجا آمده ام آمدنم بهرِ چه بود ؟؟؟

مهر 91 بود که برای نخستین بار در دنیای پیچیده ی وبلاگ نویسی غوطه ور شدم و به همراه دوستم نخستین وبلاگ دو نفریمان را ساختیم آنجا متن های ادبی و دلنوشته های زیبا را کپی پیست می کردیم و الحق در این کار تبحر بالایی داشتیم مطالب مسروقه را با فونت های اجق وجقی که در آن زمان مد بود بزک و دوزک کرده و منتشر می کردیم تا این که دوستم ساز جداییش را کوک کرد و از برای خود یک وبلاگ تک نفره ساخت بعد از آن من هم دیگر دل و دماغ نوشتن در آن وبلاگ دونفره را نداشتم و بدین ترتیت وبلاگمان به زباله دانی این دنیای صفر و یکی پیوست ...
بعد ازآن چندین وبلاگ ساختم با نام ها و عناوین مختلف ، که هیچ کدام به دلم ننشست و به فاصله ی چند روز بعد از ساخته شدن با بی رحمی تمام تار و پودشان را ازهم گسستم...
تا اینکه در تابستون 94 با نام " خانومِ صفر و یک" در بلاگفا مشغول نگارش شدم آنجا بیشتر از روزمرگی ها و خاطرات فلاکت بار کاراموزی می نوشتم و گاهی هم طراحی هایم را در معرض دید عموم قرار می دادم
همه چیز خوب و مرتب بود و من حسابی به خانومِ صفر و یکِ بلاگفایی اُنس گرفته بودم تا اینکه بلاگفا در حین جابه جایی سرورهایش آرشیو شهریوریمان را قورت داد من هم به نشانه ی اعتراض به میهن بلاگ کوچ کردم و نام وبلاگ هم به " ماجراهای خانومِ صفر و یک " تغییر یافت...
در ورژن میهن بلاگی بیشتر مسائلِ عصر حاضر را با رگه هایی از طنز نقد و بررسی میکردم علل خصوص برنامه های صدا سیما را به بادِ نقد گرفته و هر روز کله پاچه ی یکی از برنامه هایش را بار می گذاشتم....
در میهن بلاگ جو سنگینی حکم فرما بود و مدام این دیالوگ معروفِ تیتراژِ کارتونِ آنشرلی در ذهنم تداعی میشد "آنه تکرارِ غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت؟؟؟ "
این احساس غربت و جو سنگین و همچنین دیر پاسخ دادن میهن بلاگ به تقاضای من جهت عضویت در باشگاه وبلاگنویسان جوان مزید بر علت شد که من به بیان رهسپار شوم....
در بیان با همان نام "ماجراهای خانوم صفرو یک " مشغول فعالیت شدم یک ماه از تولد ورژن بلاگی می گذشت که به شدت نسبت به “خانوم صفر و یک” احساس دل زدگی پیدا کردم و دوماهی هم غیبم زد وقتی هم که برگشتم و خواستم پر انرژی به فعالیتم ادامه دهم باز هم دست و دلم به نوشتن نمی رفت احساس میکردم که باید از این پوسته ی وصله و پینه شده خارج شوم و در یک پوسته ی جدید از صفر شروع کنم و بعد از حدودا چند هفته تنفسِ وبلاگی بار دیگر با ایده ی “ناگفته های یک دلقک” نوشتن را آغاز کردم...  

این بود شجرنامه ی وبلاگ نویسی من ...

پایان ...


+ پرانتزنوشت :

خنده ی معروفِ بلاگفایی این روزها عجیب دلتنگت هستم ...


اشک های تلخِ استاد ...

تف به این سیاست... هیچ وقت دوس نداشتم راجبِ سیاست بنویسم چون سیاست خیلی کثیفه ، کثیف تر از اون چیزی که فکرشو بکنی، چون وارد شدن توی مسائلِ سیاسی مثل راه رفتن روی لبه ی یه پرتگاه می مونه هر لحظه ممکنه یهو زیرپات خالی بشه و سقوط کنی سقوطی که آینده ی تو رو تباه کنه و همه ی پل های پشت سرتو خراب... اما نشد که راجب این موضوع ننویسم... چون بدجور روی دلم سنگینی می کنه...
امروز قرار بود کلاسمون با استاد الف.ب ساعت 7 تموم بشه اما کلاس ساعت 5 با اشک های تلخ استاد به پایان رسید با شکستن بغض همیشه پنهونش....
در حین درس دادن استاد یکی از دخترای کلاس از استاد پرسید چرا کشور ما با داشتن این همه دانشمند و نخبه هنوزم یه کشور جهان سومه؟؟؟ چرا این همه جوون نخبه باید بیکار بمونن؟؟؟استاد توی همین کلاس چند نفر قراره برن سرکار؟؟؟ همه به خاطر خونه نشین نشدن مطمئنا ارشد می خونن بعد هم شاید دکترا اما آخرش که چی؟؟؟
با همون لبخند همیشگی گفت : می پرسی چرا کشورمون پیشرفت نمی کنه؟؟؟ باشه من جوابشو بهت میدم چون منی که دکترای رشته ی اتوماسیون صنعتی دارم رتبه ی آزمون دکترام 5 شده ، 40 تا مقاله دادم ، چندین مدال طلا گرفتم وقتی توی آزمون استخدامی شرکت کردم فردی رو به جای من قبول کردن که سهمیه ی خانواده ی شهدا داشت... بحث رسید به بعضی از سیاست های غلطی که خیلی از ما داریم چوبشو می خوریم یهو بغض کرد گفت سیاست آینده ی منو تباه کرد و بعد نتونست جلوی اشکاشو بگیره...
دلم نمی خواست استادمونو توی اون وضع ببینم گریه با صورت همیشه خندونش اصلا همخونی نداشت...
وقتی مبنای آزمون استخدامی شده روابط ، شده خانواده شهید بودن وضع کشور میخواد بهتر از این باشه؟؟؟؟
پست های مهم مملکتی به یکسری افرادِ کم سواد و بدون خلاقیت واگذار شده اونوقت جوونای نخبه ی ما بیکارن...
اونوقت میگن چرا ما توی کشورمون فرار مغزها داریم ؟؟؟ خب چرا بمونن؟؟؟به چه امیدی بمونن؟؟؟
مطمئنا کسایی که چندین سال پیش واسه این کشور جونشونو دادن هدفشون دریافت چنین امتیازهایی نبوده... اصلا خانواده ی شهدا حقشونه که یکسری امتیازات داشته باشن ولی امتیاز قبولی در کنکور و استخدامی باعث میشه حق یکسری از افراد که از شایستگی های بالاتری برخوردارن و می تونن خیلی بیشتر برای کشور مفید باشن پایمال بشه ...
تا وقتی که این سیاست های اشتباه توی کشورمون پابرجا باشه هیچ پیشرفتی حاصل نمیشه و ما هم چنان یک کشور جهان سوم خواهیم ماند...


خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است...



به دوش میکشی بار سنگین زندگی را
در باد و بوران ، سیل و طوفان
برایت فرقی نمی کند که تقدیر چه برایت مقدر کرده
با وجود تمام سختی ها، خستگی ها و حال زارت می خندی
اما تلخ!!!!
و نگاهت اما به دور دست هاست
به روشنایی ها که در پس تاریکی نمایان میشود
و امیدی درونت شعله ور است
می چرخانی چرخش را
تا مبادا چرخ زندگیت از چرخیدن بایستد

می چرخانی چرخش را
تا شریف بمانی تا شرافتمندانه روزگار بگذرانی...
 

+پرانتزنوشت
عنوان و عکس مسروقه است…
نوشتن این متن ادبی در باب عکس فوق چالشی بود که خودم ، خودم را به شرکت در آن دعوت کردم البته ناگفته نماند که این چالش و عکس را از پیج آقای علیخانی کش رفتم :|
عنوان را هم از یکی از کامنت های ایشان کش رفتم ولی دیگه متن متعلق به خودمه :-/
بعضی مواقع نوشتن یک متن ادبی از حل کردن معادلاتِ لاپلاس هم سخت تر می شود ...