ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۳ مطلب با موضوع «از همه چیز نوشت» ثبت شده است

فرشته

غذاهای مورد علاقمو درست میکنه

چون میدونه این روزها دیگه نمی تونم مثل قبل غذا بخورم

اگه فرشته نیست

پس اسمش چیه ؟؟؟

 

+ این روزا میگذره خیلی زود ... شک ندارم بعد از هر شکست یه پیروزی بزرگ در انتظارته ، پس من ادامه میدم .

حواشی این روزها

یه موضوعی چند وقته ذهنمو خیلی درگیر کرده نمی دونم قراره چی پیش بیاد فقط نگرانم و امیدوارم به خیر بگذره :)
این روزا می تونم بگم به شدت درگیرم طوریکه وقت سر خاروندن ندارم چه برسه به نوشتن ... فکر نمی کردم یه روزی اینقدر پر مشغله بشم :/
حالا وسط این همه درگیری ذهنی ؛ مامانم دوباره گیر داده به ارشد خوندن من ؛ حتی توی یک مهمونی اعلام کرد که یا باید ارشد میخونی یا باید شوهر کنی D: ... و اینجوری ادمو توی امپاس قرار میدن !!!!! و من همچنان مصرانه روی تصمیم خودم هستم و قصد ارشد خوندن ندارم فعلا ترجیح میدم فقط روی کارم تمرکز کنم ....
در حال حاضر روی پروژه ی همایش کار میکنیم که قراره چند ماه دیگه برگزار بشه و احتمالا یه سفر به چابهارم افتادیم :))) ... که البته فکر کنم خانواده هم دقیقا تصمیم بگیرن که همون موقع اقدام کنن برای سفر چابهار که یوقت من تنها نرم سفر :// خواستیم یه چند صباحی با دوستان خوش باشیم که انگار قراره سفر خانوادگی بشه D:
قراره برای یکی از پروژه هام یه اتفاق خوب بیوفته ...البته نمی دونم دقیقا خوبه یا بد :/
یعنی من احتمال میدم که اگر این پروژه کشوری بشه پول خوبی توی شرکت تزریق بشه و حداقل ما بیمه بشیم بعد از نه ماه D: و حقوقمون به سبب گرفتن پول پشتیبانی افزایش پیدا کنه ... ولی خب جنبه منفی این قضیه هم استرس بالا و ۶ ماه دیگه کار کردن روی این پروژه ی مضخرفه :/ البته هنوز پروژه اوکی نهایی رو نگرفته و باید بببینم چی میشه :)
حرف برای گفتن زیاده ولی دیگه فرصتی برای نوشتن نیست ....


همین جوری یهوویی ...

حال امشبم به هیچ عنوان برای خودمم قابل درک نیست ... اینقدر این روزا اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردنی افتاده که من هنوز توی شوکم :/ ... تصمیم گرفتم از این به بعد برای خودمم وقت بزارم ... یه مدته که احساس میکنم نسبت به خودم خیلی بی رحم شدم :)

نمی دونم فاز اون عده ای که میان یکسری کامنت مضخرف میزارن چیه ؟؟؟ فکر میکنم وبلاگ هم یه چیز شخصیه و من راجب هرچی دوس داشته باشم اینجا می نویسم پس اگر خوندن مطالب اینجا اذیتتون میکنه لطفا توی کامنت ها منو مورد لطف و محبت خودتون قرار ندید :)
مرسی از بابت کامنت های همه دوستان :) ... ولی حس تایید نیست :/

پروژه کارشناسی و دیگر هیچ ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چقد شما خوبین ...

این که امشب مثل خیلی از شبا دلم بی دلیل گرفته چیز عجیبی نیست چون‌ دیگه داره تبدیل میشه به یه عادت ، که می دونم هرزگاهی میاد سراغم ... قرار نبود این‌ همه مدت نباشم اما اینقدر درگیر بودم که تا چشم باز کردم دیدم یک ماه و نیمه که نیستم ... امشب وارد پنل مدیریت شدم کامنتاتون خیلی حس خوبی داشت فکر نمی کردم بود و‌نبود این دلقک برای کسی مهم باشه ... فقط می تونم بگم شرمندتونم رفقا مرسی که اینقدر خوبین :)
سرور جان ببخشید که دیر پیامتو خوندم و‌ ببخشید که نگرانت کردم حیف که دیگه نیستی امیدوارم یه روزی دوباره برگردی و بنویسی برات ارزوی خوشبختی می کنم ...
blue، دختریم ، پژال ، ری را و بهار مرسی که سراغمو گرفتین همین واسه ی من یه دنیا ارزش داره مرسی رفقا که اینقدر با معرفتین ... بهم ثابت کردین معرفتتون خیلی بیشتر از دوستای واقعیمه ... شرمنده اگه نگران شدید...
دلم برای همه رفقای وبلاگی تنگ شده بود هر چند دورادور می خوندمتون ... اومدم که بگم‌ برگشتم :)


+امروز نوشت : چون از نظرات خوبتون یک ماه و نیمه که می گذره نظرات بدون پاسخ تایید شدن ... مرسی از لطفتون:) 


کاش پاییر رو دور تکرار بود ...


گرما + گرد غبار، سهم این روزای مردمِ استان ماست ، از گرمای هوا که چشم پوشی کنم این گرد و غبار بدجوری آزاردهندست مخصوصا وقتی مجبوربشی هر روز خونه رو گردگیری کنی می ترسم اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه یه روز که از خواب بیدار میشم زیر حجم زیادی از گرد و خاک دفن شده بآشم D:
هیچ کی به فکر این هوای پر از گرد و غبار نیست!!!  پس خدایا خودت یکاری کن انصافا....
دلمون لک زده برای بارون...
کاش پاییز رو دور تکرار بود کاش اصلا به تابستون به نمی رسیدیم ....


+ پرانترنوشت:

 هر وقت یکی از دوستانِ دانشگاهو زیارت میکنم به شدت استرس میگیرم حتی حضورش سر کلاس بهم استرس میده اصلا از چند متری می بینمش بهم استرس وارد میشه اینو من نمیگم خیلی از دوستامم میگن :)))

امروز همین دوست گرامی باهام تماس گرفت یکم راجب پروژش باهام حرف زد و خب منم تنونستم کمکی بهش بکنم :/ بعد پرسید پروژتونو انجام دادید؟؟؟  گفتم نه :|  ...الان به شدت استرس گرفتم

خدایا خودت ما رو از شر این دوستان مصون بدار ...

آمین ....


پست چند منظوره قسمت 1

اصولا روزایی که وقتی برای نوشتن ندارم بیشتر از همیشه هوس پست گذاشتن میزنه به سرم ، خیلی سعی کردم این نیاز به نوشتنُ سرکوب کنم اما نشد !!!  بنابرین تصمیم گرفتم که هر چند روز یکبار یه پست به صورت موردی و خلاصه بنویسم چون وقت برای توضیح مفصل و هر روز پست گذاشتن ندارم
اینم قسمت اول موردی نوشت های این چند روز گذشته...

1- کاش یه وسیله ای اختراع میشد که می تونست هر چی توی ذهنم میگذره رو یکراست انتقال بده به وبلاگ، تا میخوام دو خط بنویسم ذهنم خالی میشه خالیه خالی...


2- چند روز پیش تصمیم گرفتم که یه پست بزارم وغیبت یک ماهمو اعلام کنم اما بعدش که سبک سنگین کردم دیدم نمیشه!!!! 
نمیشه یک ماه بدون نوشتن!!! ترسیدم از اینکه یه روزی حرفام سر ریز بشن بنابراین کلا از این تصمیم  پشیمون شدم.

3- پیشنهاد میکنم به این لینک سر بزنید طی یه تحقیقات ، مذهبی ترین و غیر مذهبی ترین شهرهای ایران مشخص شده، به نظرم این تحقیقات در مورد شهر محل زندگی خودم کاملا درسته حتی در رتبه ی یکه شهرهای مذهبی هم میشه قرارش داد :دی

4- دوتا نمونه از قالب هایی که ساخته بودمو حذف کردم چون تمرین های من بودن و پر از اشکال،  البته اشکالاتِ قالب، وقتی مشخص شد که یکی از دوستان از قالب استفاده کردن و من سریعا با حذف اون قالبا صورت مساله رو پاک کردم :دی
راحت ترین کار بود انصافا D: 
ولی مشکلات اون قالبو اصلاح کردم و یه تجربه ی خوب شد برام ... در واقع به هدفم رسیدم :)
اما مهم ترین دلیلم برای برداشتن قالبا این بود که دوس دارم فضای وبلاگم فقط برای نوشتن باشه برای همین دیگه هیچ قالبی اینجا منتشر نمیشه ولی خب فکرهای بهتری داریم که باید وقتش برسه :)))

5- صب روز عید فطر به شدت خوابم میومد طوریکه به صدا زدن های بدون وقفه ی مامانم جهت بیدار کردنم از خواب کاملا بی اعتنا بودم مدام برای خودم دلیل می آوردم تا از رفتن پشیمون بشم مثلا گرمی هوا رو بهونه میکردم و با خودم میگفتم خدا هم راضی نیست من برم :| ، و یا به این فکر میکردم که دو ساعتی باید منتظر بمونم تا نماز شروع بشه ( چون اصولا مادر پدر من از سه ساعت قبل در مکان مصلا حاضر میشن وقتی هم بهشون اعتراض میکنی میگن زود نریم جای پارک برای ماشین گیر نمیاد!!!  :] اخه پس اون ملت بزرگواری که دو ساعت دیرتر از ساعت تعیین شده در محل مصلا حاضر میشن ماشینشو کجا میزارن!!!  خب ما هم همونجا میزاریم :دی)

خلاصه دیگه تصمیم گرفتم کلا نماز عید فطرو بی خیال بشم اما مامانم مگه تسلیم میشد !!!! اونقدر صدام زد که خوابم پرید دیگه حاضر شدم راهی شدم خوشبختانه هوا ابری بود و اصلا آفتاب اذیتمون نکرد اما به محض تموم شدن نماز دوباره هوا آفتابی شد حکمتِ اومدن اون یه تیکه ابر توی آسمون ، فقط گرما نخوردن نمازگزارا بود  :)))

6- چند روز پیش که به شدت از گرمای هوا کلافه شده بودم یهو برگشتم به مامانم گفتم من می خوام ارشد یکی از شهرهای شمالی قبول بشم اتفاقا مامانم خیلی استقبال کرد گفت تو قبول بشی ماهم بار و بندیلو می بندیم میایم اونجا :]
دیگه از اون روز دارم به یکسری نقاط خیلی دورتر برای قبول شدن فکر میکنم خخخ

ادامه دارد ....


از تابستون پارسال تا تابستون امسال

هیچ وقت یادم نمیره یک ماه و نیم از بهترین روزای تابستونِ پارسالُ توی اون اداره ی فکستنی گذروندم البته به لطف استاد بختیاری :/

اونم منی که میخواستم این 260 ساعت کاراموزی رو به هر طریقی شده بپیچونم D:

اما نشد که نشد ... این استاد بیکار ما اومده بود به تک تک ادارات سر زده بود که مچ کسایی که کاراموزی نیومدنُ بگیره بعدشم ایمیل زده بود که دفعه بعد اگه بیام ببینم نیستین براتون صفر رد می کنم آخه انصافا استاد اینقدر بیکار دیده بودین ؟؟؟ :/

خدا شاهده عین 260 ساعتُ گذروندم حتی یک ثانیه ام اینور و اونور نشد این شد که حسابی از این استاد کینه به دل گرفتم به خاطر اون 260 ساعت کار بیجیره و مواجب به خاطر اون صبح زود بیدار شدن و ...

حالا متاسفانه بنا به دلایلی مجبور شدم که دوباره با بختیاری پروژه تخصصیمو بردارم اما ایشون در واقع در زمینه ی طراحی وب تخصص آن چنانی ندارن و وقتی ما در رابطه با پروژه به مشکلی برمی خوریم ما رو پاس میدن به مدیر وبِ دانشگاه ...

خب آخه وقتی بلد نیست چرا باید پروژه ی طراحی وب تعریف کنه ؟؟؟؟

آخرین جلسه ای که برای تعریف پروژه برای من و دوستم گذاشته بودو خوب یادمه به من گفت خانوم ... شما دیتابیس پروژه رو به صورت شماتیک برام بکش بیار بعد من گفتم استاد جداولُ با اسکیوال رسم کنم ؟؟؟ گفت نه به صورت شماتیک :|

بعد آخر جلسه دوباره تاکید کرد که با اون ابزاری که بهتون یاد دادن دیتابیس پروژه برام رسم کنید بیارید... خب جداول دیتابیسُ با اسکیوال می کشن !!! حتی اینم نمی دونست :|

یعنی من برم سرمو بکوبم به دیوار از دست این استاد D:

خدا آخر عاقبت منو با این پروژه و این استادِ شوت به خیر کنه ... قراره کتابخونه ی دانشگاه از پروژه من و دوستم استفاده کنه برای همین کمی نگرانم چون باید کارمون بدون نقص و حساب شده باشه ...


+ پرانتزنوشت :

این عکسُ تابستون سال پیش که می رفتم کارآموزی درست کردم دقیقا حس و حال اون موقع منه :)))


آرزو هستم یه کد زده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از انشاهای دوران کودکی تا بلاگر شدن


همیشه در دوران تحصیل با معزلی به نام زنگ انشا دست و پنجه نرم می کردم ، برای نگارش انشا دست به دامن اطرافیان میشدم و با کلی خواهشُ ، عجزُ، ناله و التماس مادر گرامی برایم انشا می نوشت البته ناگفته نماند که یک کتاب انشا هم داشتم که در مورد موضوعات مختلف و رایجی چون فصول سال، مادر، معلم و... مطالب جامع و دهان پرکنی داشت
به خاطر دارم کلاس پنجم ابتدایی ، یکی از موضوعاتی که برای نگارش انشا به ما داده شد " جایگاه معلم " بود، از اقبالِ خوبم دقیقا یکی از موضوعاتِ کتاب انشا درباره ی معلم بود بنده هم دست به کار شدم و مطالب کتاب را در دفترِ انشا کپی پیست نمودم زنگ انشا معلم مرا مورد خطاب قرار داد که انشایم را در کلاس بخوانم همین که انشایم به پایان رسید تعریف و تمجید های معلم گرامی آغار شد ، تصورش این بود که من خودم انشایی به آن زیبایی نوشته ام و از مسائل پشت پرده کاملا بی خبر بود من هم با دمم گردو می شکستم و از آن تعریف ها کیلو کیلو قند در دلم آب میشد حتی تعریف و تمجید های معلم گرامی به دفتر مدرسه هم راه پیدا کرده بود و همه ی معلمین و کادردفتری از انشای من باخبر بودند و دیر یا زود  این خبر به گوش مادرم هم رسید...
وقتی موعد امتحانات پایانی فرا می رسید تمام انشاهایم را سطر به سطر حفظ میکردم و در برگه ی امتحان پیاده میکردم و حالا بعد از گذشت این همه سال هنوز به یاد دارم که انشایم با موضوع فصل بهار با این جمله آغاز میشد " بهار عروس فصل هاست"
و یا انشایم در مورد "معلم" حاوی این جمله بود :
" معلم چون شمعیست که می سوزد و گلستان سبز دانش را روشن میکند"
چه زود گذشت !!!
چه زود گذشت آن دورانی که علاقه به نوشتن در سراسر وجودم ریشه دوانده بود اما جسارتِ قلم به دست گرفتن را نداشتم !!!
اما ...
اما امروز می نویسم ، می نویسم  به یاد تمامِ نانوشته هایی که در لا به لای این بزرگ شدن ها به باد فراموشی گرفته شد ...