ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۱۳ مطلب با موضوع «از گذشته نوشت» ثبت شده است

پستِ بیات شده ...

این پستُ ده روز پیش نوشتم اما چون حجم اینترنتم تموم شده بود نتونستم داخل وبلاگ بزارمش این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که بزارمش یا نه ؟؟؟ درنهایت با این که این پست کاملا بیات شده تصمیم گرفتم امشب پستش کنم چون تا داخل وبلاگ نزارمش آروم نمیشم ، تخلیه نمیشم ، از دلم بیرون نمیره پس می نویسمش ....
امروز مورخ 1395/1/7 یهو حرفای تلنبار شده هوس کردن نوشته بشن اما حجم اینترنت باز هم زودتر از موعد و درست در موقعی که شدیدا بهش احتیاج داشتم به اتمام رسید... خب چاره ای نیست امروز می نویسم و وقتی نتمو شارژ کردم و از سفر برگشتم پستشون می کنم
امروز با مامان بابام بحثم شد سر یه موضوع پیش پا افتاده از نظر من و شاید مهم از نظر اونا
خب منم گاهی وقتا اونقدرحواسم درگیر یه کاری میشه که ممکنه از انجام دادن یکسری کارها که بهم سپرده شده غافل بشم مثل خیلیا...
گاهی وقتا اونقدر رفتارشون باهام بد میشه که می ترسم از اشتباه کردن ، می ترسم از اینکه غافل بشم از کارهایی که بهم سپرده شده ، می ترسم از اینکه نکنه دوباره خرابکاری کنم
دوباره در برابر تموم حرفا و گوشه کنایه هاشون سکوت کردم مثل همیشه
بازم بغض کردم
بازم ریختم تو خودم
اومدم توی اتاقمو یه گوشه کز کردم ترجیح میدم تا شب همینجا بمونم تا حالم بهتر بشه
راستی فردا مسافرم ، مسافرِ خونه ی مادر بزرگم ...یه خونه با دیوارای کاهگلی با سقف های گنبدی و یک باغچه وسط حیاط یه اتاق که یه تنور نون پزی توش جا خوش کرده و خیلی وقته کسی ازش استفاده نکرده می دونم فردا که مامان بزرگ پاش برسه به خونه اش دیگه آروم و قرار نداره با همون کمر خمیده اول با جارو میوفته به جون حیاط ... اونوقت باید بدویی دنبالش و سریع جارو رو از دستش بگیری شاید اگه منم بعد چند ماه دوری برگردم خونه ی خودم همین بی قراری بیاد سراغم... نمی دونم ... شاید ... اصلا من به این سن میرسم؟؟؟...
دارم جزوه ی سیستم عاملمو کامل می کنم چون پام برسه اونجا دیگه هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تا چشم باز کنم سیزدهم شده و صبح چهاردهم باید آماده بشم برای ارائه دادن...
دیگه باید برم سراغ جم کردن وسایلم همین الانشم مامانم داد و بیدادش بلند شده....

یاد باد آن روزگاران یاد باد !!!



امروز یکی از دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان این عکسو توی صفحه اینستاگرمش گذاشته بود و همه ی دوستان رو تگ کرده بود ...

این عکس، برگه ی رتبه بندی مدرسمونه ...

نفر سی و پنج با معدل 19.68 منم :)

یادش بخیر چقدر درس خون بودم چه رقابت تنگاتنگی هم داشتم ...

اما الان که دانشجوام تا همین ترم گذشته یکی از دغدغه هام این بود که معدلم به 15 برسه :|

خداروشکر ترم قبل از مرز 15 گذشت و من به خودم افتخار می کنم :)))


سیروسفر به گذشته

بعد مدت ها دوباره میری از همون دکه ی نزدیک دانشگاه شارژ می خری
صاحب دکه با دیدنت میگه :
شما همون خانومی نیستی که قبلا هر بار میومد اینجا دو سه تا شارژ پنج تومنی ایرانسل می خرید؟؟؟؟
اون وقت تو در حالی فکرت پر میکشه به سه -چهارسال پیش در جوابش میگی بله
شارژو میگیری و از دکه میای بیرون
اما فکرت هنوز داره تو همون سال ها سیروسفر میکنه
پاییز 91
همون دورانی که گوشیمو ده تومن شارژ میکردم و بسته اینترنت می خریدم
بسته ای که به یک ماه نکشیده تموم میشد
همون زمانی که حسابی غرق شده بودم تو این دنیای مجازی
از وبلاگ گرفته تا نیمباز و ویچت و لاین و.....
کارم شده بود زندگی کردن با یکسری آدمای مجازی...
با یکسری دروغ....
اسم دروغ، عکس دروغ،شخصیت دورغ...
شخصیت هایی که پشت یه نقاب دروغین پنهان شده بودن درست مثل یه دلقک...
همه مثل هم بودن مثل یه جنتلمن یا یه پرنسس اما تک و تنها....
هیچ کی خودش نبود
همه اون چیزی بودن که می خواستن باشن ولی به هر دلیلی نشده بود...
منم مثل خیلیا تو این گروه های جورواجور حضور داشتم  ...
اما یادم بود که نباید تو دنیای مجازی ساده و زودباور باشم
چون آدمای ساده و زودباوریو دیده بودم که به راحتی با احساساتشون بازی شد....
چون اگه ساده میبودم کلاهم پس معرکه بود...
وقتمو صرف سرو کله زدن با آدمایی میکردم که اکثرا خودشون نبودن توی پوسته ی یه شخصیت دیگه خزیده بودن و واسه خودشون حسابی جولون میدادن ...
نمیگم تجربه ی بدی بود
نه... اما دیدم نسبت به آدما تغییر کرد
فهمیدم نمیشه به آدما به راحتی اعتماد کرد
فهمیدم ساده بودن خوبه ولی نه به قیمتی که هر کسی به راحتی بتونه از سادگیت سوء استفاده کنه
فهمیدم تو این جامعه گرگ زیاده....
فهمیدم وضعیت جامعه خراب تر از اون چیزیه که من فکرشو میکردم
اما حالا دیگه این دنیای مجازی واسم اون رنگ و لعاب روزای اولو نداره...

الان دیگه حتی تو گروه های دوستانه هم بیشتر نقش یه تماشاچی رو بازی می کنم....
فکر کنم یکباره هممون خسته شدیم.... 
دوباره چسبیدیم به زندگی واقعی خودمون....
هرسال که بزرگ تر میشم و سال گذشتمو موشکافی می کنم به این می رسم که شاید خیلی از کارا رو نباید انجام میدادم یا خیلی از کارام به نظرم مسخره میاد یا با خودم میگم چقدر بچگی کردم چقد سطحی فکر می کردم ....
این یعنی هر سال رفته رفته دارم بزرگ تر میشم  ... بزرگ تر فکر می کنم ... عمیق تر به مسائل دورواطرافم نگاه می کنم ...
و این خیلی خوبه ...