ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۳ مطلب با موضوع «از همه چیز نوشت» ثبت شده است

دلخوشی های من در این روزها


این روزا یکی از دلخوشی هام شده عروسی صمیمی ترین دوستم که سه ماه دیگست اونقدر واسه عروسیش ذوق و شوق دارم که حتی جلو جلو لباس خریدم :دی
البته کمی هم استرس دارم چون توی عروسیش باید حتما یه تکونی به خودم بدم وگرنه ناراحت میشه :دی
قطعا اون روز یه فاجعه ی بزرگ رخ میده و امیدوارم مهمونا زیادی روم زوم نکنن وگرنه صدرصد از خنده روده بُر میشن :))))
خب چیکار کنم توی این زمینه بی استعدادم خخخ...
دیشب داشتیم باهم حرف میزدیم یهویی گفت دوس ندارم ارشد شهرِ مشهد قبول بشی
پرسیدم چرا؟؟؟؟
گفت نمیخوام دوباره از هم دور بشیم اگه مشهد قبول بشی با خانوادت میری مشهد ....من اینجا (شهرِ محل زندگیمون) فقط تو رو دارم....
منم گفتم نترس من تا آخر عمر بیخ ریشت هستم ولت نمی کنم  :D
واقعا چهارسال دوری از صمیمی ترین دوستم خیلی سخت بود دانشگاه ما رو از هم جدا کرد...  دوستم رفت یه شهر دیگه ... دیگه نمی خوام از هم دور بشیم امیدوارم ارشد هر دومون توی یه شهر قبول بشیم یا اینکه یه شهر نزدیک قبول بشیم که در رفت و آمد باشیم...
یکی دیگه از دلخوشی های این روزام جشن فارغ التحصیلیمه که چند روز دیگست حتما فردا راجبش می نویسم....

 

+ پرانتزنوشت:
1- دقت کردین یوقتایی ماشینو کنارِ خیابون پارک میکنی بعدش که میای سراغ ماشین با دیدنِ ماشین های جلو و عقبِ ماشینت نفست میگیره یعنی دقیقا به فاصله ی میلی متری از ماشینت پارک کردن :|

 واسه همین من ماشینو با یکسری محاسبات دقیق جایی پارک می کنم که یا ماشینی نتونه عقبِ ماشینم پارک کنه و یا نتونه جلوی ماشینم پارک کنه :دی
2- ضدحال یعنی جمعه کلاسِ فوق سیستم عامل داشته باشی ...

3- عکسِ پست تزئینی است :)((


شلوارهایتان را نفروشید!!!


چند روز پیش داشتم توی سایت دیوار یه گشتی میزدم که دیدم یکی از کاربران سایت شلوارشو توی سایت به فروش گذاشته قیمتشو زده بود 60000 تومن و اشاره کرده بود که این شلوارو از تهران خریده :دی
یعنی این اتیکت تهران خیلی مهمه :D حالا ممکنه از مغازه ی سرِکوچشون خریده باشه ولی میگه از تهران خریدم ... تازه از رنگو روی این شلوار میشه به راحتی فهمید که چندین بار شسته شده و صاحب محترم چندین مراسم عقد و عروسی و بله برون رو با همین شلوار پشت سر گذاشته ولی نوشته بود از این شلوار استفاده نکردم :دی
حالا این شلوارا توی شهر ما سه تا صد تومنه شایدم کمتر.... بعد اونوقت قیمت گذاشته 60 تومن؟؟؟ مگه پول علف خرسه؟؟؟
من تا قبل از این فکر میکردم این سایت بیشتر برای فروش ماشین، خونه و لوازم برقیه یک درصد فکرشو نمی کردم که توی سایت افرادی لباس ها یا مرغ و خروس هاشونو به حراج میزارن  :دی

 

+ پرانترنوشت :

شوخی با سایتِ دیوار ...


مچ گیری های مادرانه


به جرات می توانم بگویم که مادرم مچ گیر قهاریست علل الخصوص نصف شب هایی که به گشت و گذارهای تلگرامی می پردازم امکان ندارد که به طور ناگهانی در بالای سرم ظاهر نشود و باز صبح روز بعد استنتاخ ها ، نصایح و گاه تهدید های مادرانه اش شروع میشود و اگر شانس با من یار باشد می توانم خود را تبرعه کرده و گوشی توقیف شده ام را پس بگیرم :دی
بعد از این ماجرا سعی می کنم چند شبی در واتساپ و تلگرام آفتابی نشوم تا آب ها از آسیاب بیوفتد و باز روال گذشته در پی می گیرم تا مچ گیری های بعدی...
دبیرستانی که بودم علاقه ی بسیار وافری به خواندن رمان داشتم به گونه ای که از صبح پای لبتاپ می نشستم تا آخرای شب و سپس با تهدید و غرغر های مادرم به رخت خواب می رفتم ، نیم ساعتی در رخت خواب می ماندم و وقتی که از خوابیدن مادر گرامی اطمینان حاصل میکردم سراغ لبتاپ رفته و در زیر پتو به خواندن رمان ادامه میدادم زیر پتو انگار که در یک کوره به سر می بردم ولی به خاطر اینک نور صفحه ی لبتاپ به بیرون از اتاقم درز پیدا نکند مجبور بودم تا پایان یافتن رمان این وضعیتِ اَسفناک را تحمل کنم بماند که شبی در زیر پتو مچم گرفته شد و صبح روز بعد لبتاپم توقیف شد...
واما دلیل عمده ی مخالفت های مادرم نسبت استفاده ی بیش از حد از گوشی موبایل این است که ایشان کل امراض شناخته شده و ناشناخته در جهان را به هر نحوی شده به عوارض گوشی موبایل و اپلیکشن های شبکه های اجتماعی ربط می دهد مثلا سرما می خورم می گوید حالا هی آن گوشی موبایلت را به خودت بچسبان... یا مثلا ریزش مو پیدا می کنم می گوید این ها همه از عوارض این گوشی موبایل است... یعنی فکر کنم در آینده خارش بینی یا حتی عطسه زدن ، خمیازه و دیگر امور طبیعی را هم به عوارض گوشی موبایل نسبت دهد...
و همیشه هم به بنده گوش زد میکند که دیر یا زود امواج این گوشی به صورتی سرطانی در وجودت رخ نمایی میکند و یا اینکه راهی تیمارستان می شوی غیر محترمانه اش این است که خل و چل میشوی ...
بنده منکر امواج خطرناک این گوشی های موبایل نیستم و یقینا این ابزارهای ارتباطی روی سیستم بدن انسان تاثیرهایی می گذارد ولی درصورتی که بخواهیم تا این حد بد بینانه به این قضیه نگاه کنیم می توانیم نتیجه بگیریم که به زودی نسل جوان ما بر اثر استفاده ی بیش از حد از گوشی موبایل همانند نسل دایناسورها منقرض خواهد شد ...
چرا که در حال حاضر هر جوانی را که مشاهده میکنی در حالیکه که لبخند ریزی بر لب دارد سرش در گوشی موبایلش است...

امیدوارم هیچ وقت مچتان گرفته نشود چرا که خیلی حسِ بدیست ....


عکس هایی از دانشگاه

وقتی یهویی هوس می کنم از دانشگامون عکس بگیرم...


+ مسیر ساختمون کلاسا تا درب دانشکاه ...


+ ساختمون کلاسامون



+ مرکز کامپیوتر دانشگاه


 

+ تونلِ عشقِ دانشگامون به روایت دوستان ... من خودم این مکانو از نزدیک ندیدم :|


ترم اول که بودم دانشگامون خیلی بزرگ به نظر میومد یعنی واسم حکم یه شهرو داشت همیشه استرس اینو داشتم که نکنه یه روزی توی دانشگاه گم بشم :دی
اما الان وجب به وجبش برام آشناست... حس پیر شدن به دست میده وقتی اکثر چهره هایی که توی محیط دانشگاه می بینم برام ناآشناست والا اصلا بهشون نمیاد ترمولک باشن قد و هیکلشون چهار برابر ما ترم بالایی هاست :دی

اولین باری که فهمیدم هیچ وقت تنها نیستم

معلم کلاس اولم “خانوم شریفی” یکی از بهترین معلمایی بود که توی زندگیم داشتم هیچ وقت اون چهره ی مهربونش از ذهنم محو نمیشه... من بزرگ ترین درس زندگیمو از معلم کلاس اولم یاد گرفتم و همیشه بهش مدیونم... شاید اگه اون نبود من الان به اینجایی که هستم نمی رسیدم...
دوماه اولِ سالِ تحصیلی یه معلمِ بی نهایت سختگیر داشتم و منم از اون شاگرد تنبلای کلاس بودم جزءِ همونایی که روی صندلی تکی در جوارِ معلم نشونده می شدن و تحت کنترل شدید بودن :دی
یه روز که اومدم سر کلاس بهم خبر رسید که معلممون دیگه نمیاد و قراره از این به بعد یه معلم جدید بهمون درس بده  اون روز برای اولین بار خانوم شریفی رو دیدم خودشو معرفی کرد و با همون صدای دلنشینش شروع به تدریس کرد ... اینقد خانوم شریفی معلم فوق العاده ای بود که خیلی از شاگردای مدرسه ی قبلیش به مدرسه ی ما کوچ کردن ... یادمه خانواده هاشون کلی خواهش و التماس میکردن که مدیرمون پرونده ی بچه هاشونو قبول کنه ...
بعد از اون من دیگه اون شاگرد تنبل کلاس نبودم پیشرفت کردم طوریکه نمراتم کمتر از 19 نمیشد واقعا عالی درس میداد از هر وسیله ای استفاده میکرد که حروف الفبا رو کاملا توی ذهنمون هک کنه و واقعا توی کارش موفق بود....
یادمه یه بار اومد سر کلاس و بهمون یه دونه شکلات داد تا وقتی که خونه رفتیم دور از چشم همه اون شکلاتُ بخوریم.... راستش بنده به wc پناه برده و اونجا شکلاتُ تناول نمودم :دی... واقعا نمی دونم مکانی بهتر از wc پیدا نمیشد که برم اونجا شکلات بخورم!!!
صبح که سر کلاس رفتیم از تک تکمون پرسید که شکلاتو کجا خوردیم یه تعدادی از بچه ها هم شکلاتشونو نخورده بودن که من بعدا دلیلشو فهمیدم
معلممون با این کار میخواست بهمون بگه که خدا همیشه همراهتونه همیشه نگاتون میکنه پس شما نمی تونید جایی رو پیدا کنید که هیچ کسِ هیچ کسِ شکلات خوردنتون رو نبینه ...
با این درسی که معلممون بهم داد فهمیدم که هیچ وقت تنها نیستم همیشه یکی در کنارمه که منو می بینه صدامو میشنوه و از خودم به خودم آگاه تره....

 

+ پرانتزنوشت :
از نظر من احوال پرسی کردن یکی از سخت ترین کارای دنیاست یعنی امکان نداره حین احوال پرسی سوتی ندم :|
مثلا امروزم خونمون جلسه ی قران داشتیم حالا سوتی های من
دوست مامان : خونه ی نو مبارک
من : همچنین :]
اون یکی دوست مامان : آرزو خانوم ببخشید نشناختم
من : خدا ببخشه :دی
و شاید فاجعه بار تر از همه اینا زمانی بود که یه بچه ی دوساله ی نیم وجبی منو به مامانش نشون داد و با ذوق گفت: نی نی :D

شان و منزلت انسان ها به جنسیت نیست ...

توی چند روز گذشته خیلی با این صحنه مواجه شدم!!!!
نشستم پشت فرمون و توی یک خیابون یک طرفه ی n متری در حال حرکاتم و غرق در افکارم به سر می برم که یهو با شنیدن صدای بوووق شیش متر می پرم هوا... یهو به خودم شک می کنم که نکنه دارم خلافِ جهت مابقی ماشین ها می رونم یا نکنه پشتِ چراغ قرمز خوابم برده...

من واقعا نمی دونم توی یه خیابون n متری که به طور متوسط n/2.5 عدد ماشین می تونن در جوار همدیگه حرکت کنن (طبقِ محاسبات دقیقِ نویسنده ) چرا اینقد این آقایونِ به ظاهرِ راننده تمایل دارن دقیقا در همون لاینی حرکت کنن که بنده در حال حرکتم!!!؟ یجوریم بوقشونو یکسره می کنن که انگار من راهشونو سد کردم!!! یا اینکه ارث باباشونو ازم طلبکارن!!!!
یه بار که وقتی صدای بوقو شنیدم دست و پامو گم کردم و اصلا پیچیدم داخل یک خیابون دیگه :| 
و اما همه این ها ریشه در تفکرات اشتباه یکسری آقایون داره که رانندگی کردن خانوما هنوز واسشون جا نیوفتاده و تصور می کنن به جز خودشون هیچ خانومی توانایی رانندگی نداره...


انتخابات مجلس همین امسال با مادر گرامی رفته بودیم که رای بدیم البته من صرفا واسه خاطر اون مهری که قرار بود توی شناسنامه ام بخوره رفتم دی : ( اوج صداقت نویسنده)
توی صف ایستاده بودیم که یهو دیدیم یکسری از آقایون در جوار ما یک صف دیگه تشکیل دادن و میخوان با زرنگ بازی خودشونو از آخر صف برسونن اول صف.... من که در اون لحظه سکوت اختیار کردم ولی مادر بنده هیج وقت در مواجه با چنین زرنگی بازی هایی کوتاه نمیاد و به آقایی که صف دوم رو تشکیل داده بودن گفت آقا چرا یه صفِ دیگه تشکیل دادی!؟؟؟  ایشون هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خب اخه شما خانوما داخل صف هستید ما بیایم پشت سر خانوما بایستیم؟؟؟؟ 
مادر گرامی هم گفت : چطور ما پشت سر شما آقایون ایستادیم بعد شما کسرِ شأنتون میشه پشت سر ما بایستید؟؟؟؟
اون آقا با اون تفکرات عهدِ عتیقش سکوت کرد و در واقع جوابی نداشت که بده ....
خلاصه ما هم به هر نحوی بود نذاشتیم اون آقا با زرنگ بازی زودتر از ما رای بده...
خواستم بگم متاسفم واسه همه اقایونی که ارزش ما خانوما رو اینقدر پایین می دونن....  در حال حاضر ما خانوما داریم در همه ی عرصه ها از آقایون جلو میزنیم و نشون دادیم هیچی از جنس مخالفمون کمتر نداریم ...
اما متاسفانه هنوز یکسری افراد با افکار پوسیده شون شان و منزلت خانوما رو پایین تر از آقایون می دونن و عقیده دارن که زن صرفا برای ازدواج کردن، خونه داری، تروخشک کردن بچه ها آفریده شده ...


+پرانتزنوشت :
با این کشت و کاری که توی سریال شهرزاد راه افتاده اصلا بعید نیست آخر داستان قباد و فرهاد و بزرگ آقا هم سرِ به دست آوردن شهرزاد همدیگرو بکشن :|
شاید تنها اتفاقی که توی سریال شهرزاد منو غافلگیر کرد اعتراف بزرگ آقا بود به شهرزاد بود.... "اگه من 20 سال دیرتر به دنیا می اومدم اوضاع فرق داشت " یعنی با این حرفی که به شهرزاد زد میشه تا آخر ماجرا رو خوند این پیرمردم عاشق شهرزاد بوده دی:

آخه این شهرزاد کیست که عالم همه دیوانه ی اوست ؟؟؟


امروز هم با نهج البلاغه ...

با نگاه کردن به صورتش می تونی بفهمی که چقد داره لذت میبره از تک تک کلماتی که به زبون میاره...
نا خودگاه انرژی مثبتش به تو هم منتقل میشه ...  احساس میکنی که روحت تشنه ی شنیدن این حرفاست از بین تموم کلاس های عمومی که در خواب و بیداری به سر میبرم کلاس تفسیر نهج البلاغه ی استاد میم-الف تنها کلاسیه که هوشیار هوشیارم....

یادگاری های کلاسِ تفسیر نهج البلاغه :

 حکمت 24 :

مِنْ کَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَهُ الْمَلْهُوفِ، وَالتَّنْفِیسُ عَنِ الْمَکْرُوبِ.

امام علیه السلام  فرمود:

از جمله کفاره‏هاى گناهان بزرگ، به فریاد بیچاره و مظلوم رسیدن‏ و تسلّى دادن به افراد غمگین است.

حکمت 346 :

مَاءُ وَجْهِکَ جَامِدٌ یُقْطِرُهُ السُّؤَالُ، فَانْظُرْ عِنْدَ مَنْ تُقْطِرُهُ

امام علیه السلام فرمود : آبرویت جامد است و تقاضا آن را آب کرده، فرو مى ریزد.ببین آن را نزد چه کسى فرو مى ریزى.

 

+ پرانتزنوشت :
امروز بعد از کلاس به طور کاملا اتفاقی با استاد هم مسیر شدم و در این همراه شدن تنها سکوت حکم فرما بود  ...


ترسم را قورت دادم ....

امروز روز پراسترسی را پشت سر گذاشتم و بالاخره توانستم ترس از رانندگی را تا حدودی در درونم ریشه کن کنم ...

قضیه از این قرار است که امروز صبح یهو جوگیر شدم و با یک اعتماد به نفس کاذب به خانواده اعلام کردم که میخواهم برای اولین بار با ماشین به تنهایی به دانشگاه بروم....
موقع رانندگی آنقدر شدت استرسم بالا بود که گمان کنم یک کیلویی وزن کم کردم و از ترس اینکه مبادا به ماشین های اطرافم اصابت کنم مدام سرم مثل عقربه های ساعت از آیینه سمت چپ به سمت آیینه جلو و بعد از آن به سمت آیینه سمت راست در حال گردش بود طوریکه که گاهی اوقات از یاد می بردم که باید حواسم به ماشین های جلویی هم باشد...
در مسیر بازگشت به خانه هم آنقدر ذهنم درگیر ماشین های اطرافم بود که اشتباهاً به داخل یک کوچه ی دیگر پیچیدم و مجبور شدم داخل آن کوچه ی تنگ یک دور n فرمونه بزنم ....
امروز به این نتیجه ی بسیار مهم دست یافتم که کوچه خیابان های شهرمان بسیار به هم شباهت دارد !!!
باید بسیار دقیق تر به اطرافم نگاه کنم چون با این وضعِ رانندگی یقیناً احتمال گم شدنم وجود دارد  :|


+پرانتزنوشت
تجربه نشان داده اساتیدی که برای حضور دانشجویان در روز های بعد از تعطیلاتِ عید خط و نشان می کشند همان هایی هستند که خودشان بعد از تعطیلات عید سرِ کلاس تشریف نمی آورند:|

 

هم خونی با آهنگ

یکی از عادتام اینه که با هر آهنگی که گوش میدم و یا از تلویزیون پخش میشه هم خونی می کنم
اصلا دست خودم نیست...
حالا این هم خونی کردن با آهنگ تو کوچه ، خیابون یا دانشگاه یجورایی فاجعه است ....
مردم ممکنه با دست نشونت بدن و به بقل دستیشون بگن نگاه کن دیوونه رو خدا شفاش بده....
ولی واسه من اصلا مهم نیست دیگران راجبم چه فکری می کنن من همون کاریو انجام میدم که دوست دارم...
بعضی وقتا حتی آهنگ هایی که دوسشون دارمو می خونم و ضبط می کنم نه اینکه صدام خوب باشه یا اینک خیلی خودشیفته باشم نه.... اتفاقا صدای خوبی هم ندارم ولی اینکارو دوس دارم ....
چندسال پیش که مسافرت رفته بودم و خونه ی یکی فامیلای دور بودیم همون آهنگی که ضبط کرده بودم یهو با صدای بلند پلی شد
خداروشکر کسی نفهمید که این صدای نخراشیده ی منه خخخخ


+ پرانتزنوشت 

{قرعه به نام من افتاد و ارائه ی سیستم عامل به چهارده فروردین موکول شد }


+ آهنگ های پیشنهادی 

- گل و گلدون با صدای سیمین غانم (قدیمی)       



- از تو دلگیرم با صدای محمدرضا هدایتی 



باز باران ...

+ گرفته شده توسط دلقک در تاریخ 1394/11/17

منظره ی روبه روی ایستگاه اتوبوس

دیروز بارون اومد امروزم هوا ابریه
چقد خوبه این بارون
هوای بارونی سرشار از انرژی مثبته برام
تو هوای بارونی
با هر نفسی میکشم
با هر قطره ی بارونی که روی صورتم حس می کنم
کلی حالم بهتر میشه کلی حسای خوب میاد سراغم
خدایا شکرت ...

+ پرانتزنوشت
{ از امروز به استقبال تعطیلات عید میروم }