ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۳ مطلب با موضوع «از همه چیز نوشت» ثبت شده است

وقتی مدام خودم را گول میزنم

 

شدم عین بچه ها مدام دارم خودمو گول میزنم مدام با خودم میگم آرزو این یه خطُ بخون این یک صفحه رو بخون این یه فصلُ بخون بعدش اجازه داری اون کاری که دوست داریُ انجام بدی و یا استراحت کنی ... موقع امتحانات این کودک درونم بدجوری ساز ناسازگاریشو کوک میکنه باید با کلی وعده وعید خرش کنم :| 

+ پرانتزنوشت:
1- فردا امتحان مدیریت استراتژیک دارم از اسم درس به راحتی میشه به عمق فاجعه پی برد ، امیدوارم با امتحان فردا تن صاحب نظران عرصه ی مدیریت توی گور نلرزه و نمره ی قابل قبولی بگیرم ....

2- احتمالا تا سی و یکم که آخرین امتحانمو بدم کامنت دونی بسته خواهد بود...

3- من نمی دونم حکمت پاس کردن 9 واحد مدیریت برای رشته ی کامپیوترچیه ؟؟؟

اگه بخوام خیلی رویایی فکر کنم در نهایت مدیرِ شبکه ی یک نهاد دولتی یا خصوصی میشم در غیراین صورت فکر نکنم جز مدیریت این وبلاگ مقام و منصب مدیریتی دیگه ای نصیبم بشه :دی

4- پیشنهاد میکنم این آهنگ حتما گوش بدید...

 

 

زندگی خفاش گونه

اگر در شب های ماه مبارک رمضان شبی نیمه شبی از خواب برخاستید و در تاریکی خانه با عدد چشم که برق میزند و دهانی که می جونبد روبه رو شدید اصلا تعجب نکنید این ها همان دانشجوهایی هستند که شب ها درس میخوانند و روزها می خوابند...
قطعا من نیز در ماه رمضان به این جرگه خواهم پیوست
چرا که روزها از شدت گرسنگی خون رسانی به مغزم کاملا مختل میشود و تبدیل میشوم به کودن ترین آدم روی زمین ، اصلا مگر با شکم گرسنه میشود درس خواند ؟؟؟

+ پرانتزنوشت:
1- فرا رسیدن ماه رمضونُ به همتون تبریک میگم :)
التماس دعا...


2- پیشنهاد میکنم این آهنگو حتما گوش بدید ...





معروفیت به چه قیمتی ؟؟؟

تا چشم کار میکند در ایران جوانانی را می بینیم که سودای شهرت در سر دارند و میخواهند دیده شوند!!!! حاضرند هر چیزی را در زندگی فدای این دیده شدن کنند!!! که وقتی مثلا در فلان خیابان راه می روند چهار نفر آن ها را بشناسند و با انگشت نشانشان دهند آنگاه قند در دلشان آب می شود که من مشهور شدم... افرادی را می بینیم که صدایشان از ته چاه در می آید اما ادعای خواننده بودن می کنند یا افرادی که نه چهره ی مطلوبی دارند و نه استعدادی در زمینه ی بازیگری آنوقت مدام با برنامه ی ماه عسل تماس میگیرند که از ایشان برای حضور در برنامه دعوت به عمل آید تا دیده شوند!!!! 
این معروفیت به چه قیمت!؟؟؟

به قیمت تباه شدن زندگی !!! 

یا به قیمت از دست دادن تموم دارایی در راه رسیدن به معروفیت!!!

یا به قیمت عمری در آرزوی واهی به سر بردن!!!
باور کنید تنها راه معروفیت خواننده شدن ، بازیگر شدن، مجری شدن و یا فوتبالیست شدن نیست با خوبی کردن، محبت کردن، معرفت به خرج دادن هم میشود مشهور شد بدون هیچ هزینه ای !!!
همانند کاری که آزاده کرد آزاده ای که چندین هزار فالوور دارد چند صد کامنت روی پست هایش جا خوش کرده که محبوبیتش شاید خیلی بیشتر از افراد مشهور این جامعه باشد آزاده ای که وقتی به ایران آمد آنقدر معرفت داشت که یک میتینگ اینستاگرامی برای دیدارِبا دوستانِ مجازیش ترتیب دهد آزاده ای که هر کس به پیجش برمیخورد اولین سوالی که در ذهنش تداعی میشود اینست که این بانو کیست با این حجم محبوبیت ؟؟؟
چیزی جز خوبی، محبت، معرفت و انسانیت آزاده را محبوب نکرد...

+پرانتزنوشت:
پیج بانو آزاده  azajoon


خانوم شاکردوست دقت کن


حتما شنیدید که خانومِ الناز شاکردوست از حراجی یه تابلوی 850 میلیونی خریده عکسِ پست همون تابلویی هست که توسط ایشون خریداری شده...
حقیقتا من از این تابلو خوشم نیومد چون به نظرم رنگ های به کار رفته در این اثر خیلی مرده به نظر میرسن و کلا حس خوبیو به من منتقل نکردن من خودم همیشه طرفدار آثاری هستم که از رنگ های شاد برای رنگ آمیزیشون استفاده میشه ... و اعتراف میکنم که متوجه نشدم که این تابلو چه پیامی به بیننده منتقل میکنه اگه شما به این پیام پی بردید خوش حال میشم بامن به اشتراک بزارید :)
حالا میخوام توی این پست یه شوخی هم بکنم تا اون حال و هوای طنزو داشته باشیم :)))
خانوم شاکردوست اصلا میومدی این تابلوی منو میخریدی تازه با تخفیف ویژه بهتون 1 تومن میدادم اونوقت هم 849 میلیون به نفعتون میشد هم با این حرکت از هنرمندانِ جوان حمایت میکردین :دی
باور کنید الان حسِ این خواننده های زیرزمینی بهم دست داده منتها زیرزمین من این وبلاگه :دی


+ پرانتزنوشت :

من برم به مهمونا برسم :)))

عذر میخوام بابتِ ارقامِ اشتباه این پست وقتی مهمون داشته باشی و پست بزاری بهتر از این نمیشه ... اشکالاتِ پست اصلاح شد :)

ته مانده های سیلابس درسی

اینم از آخرین انتخاب واحد دوره ی کارشناسی که تموم شد ... برای ترم هشت 13 واحد برداشتم که سه واحدشو باید معرفی به استاد بگیرم و دیگه لازم نیست برم سر کلاس ... کاش ترم بعد کلِ این 13 واحد ارائه نمیشد واسه همشون معرفی به استاد میگرفتمو دیگ اصلا نمی رفتم دانشگاه.... ترم هشت 13 واحد برام مونده !!!! فقط 13 واحد !!! می ترسم یوقت نحسی این 13 واحد منو بگیره :دی
البته من عدد 13 رو به فال نیک میگیرم :)
یادش بخیر ترم اولی که بودم روز انتخاب واحد صبح زود از خواب بیدار میشدم و راس ساعت 8 جلوی مرکز کامپیوتر دانشگاه بودم وقتی در مرکز باز میشد همه ی دانشجوها به یکباره هجوم میاوردن سمتِ سیستم های درب و داغونه مرکز و رقابت برای انتخاب واحد شروع میشد ، تند تند کد درسا رو می خوندیمو و با هر درسی که ثبت میشد یه نفس عمیق می‌کشیدیم ، درسایی که تداخل داشتن اعصابمونو بهم می ریختن و با برداشتن درس های سخت یا اساتید گلابی حس غرور بهمون دست میداد و اون درسو پاس شده فرض می کردیم اون زمان تصورم این بود که اگه ظرفیت کلاسای دروسِ تخصصی و پایه تکمیل بشه و اون درس بهم نرسه باید قیدشو بزنم بعدها فهمیدم که رقابت اصلی فقط برای دروس آزمایشگاه، عمومی و تربیت بدنیه و مابقی درسا حتی اگه برن توی لیست انتظار در نهایت ثبت میشن :)))
اون موقع اسم انتخاب واحدو گذاشته بودم جنگ جهانی چهارم :دی

دیگه از این زندگی نکبت خسته شدم

پیشنهاد می کنم این کلیپو ببینید :)



گاهی وقتا مثلِ همین دلقکی که توی کلیپ مشاهده میکنید خنگ میشم :)))

حال و هوای جشن فارغ التحصیلی


می خوام از حال و هوای جشنِ دیشب بگم جشنی که بی شک یکی از مهم ترین اتفاقات دوران دانشجوییمه... درکل جشن خوبی بود ولی می تونست خیلی بهتر از اینا برگزار بشه مثلا دابسمش دانشجویی خیلی خوب بود ولی اگه مسابقه هم برگزار میکردن دیگه عالی میشد پذیراییشون هم خوب بود ولی اگه شامم میدادن دیگه حرف نداشت :دی
هر چند این خسیس بازی دانشگاه باعث شد بعد ازجشن بریم رستوران و مامانم شامِ فارغ التحصیلی دعوتمون کنه  :)))  

وقتی هم که خونه رسیدیم یه جایزه ی نقدی از طرف مامان بابا دریافت کردم اون لحظه توی دلم گفتم خدایا دمت گرم روزیمو رسوندی نذاشتی بندت بی پولی بکشه :دی
آخه واقعا وضعیت مالیم خیلی بد بود تقریبا صفر شده بودم :دی حالا می تونم کماکان به ولخرجی هام ادامه بدم....
یک بخش از جشن مربوط به خاطره های دانشجویی بود و چنتا از دانشجوها روی سِن اومدن و خاطره های بی مزه شونو تعریف کردن ولی ما دیشب اونقدر خوش حال بودیم که حتی با شنیدن خاطره های بی مزه هم از خنده ریسه می رفتیم :]
یک کلیپ خیلی باحالم پخش شد که واقعا جالب بود یه تعدادی از دانشجوهای شهرستانی صداهاشونو با همون لهجه های بامزه روی یک فیلم خارجی ( اسمشو نمی دونم :دی) میکس کرده بودن که خیلی خنده دار شده بود یکی از شخصیت های این کلیپ محسن بود که یجورایی قهرمان کلیپم به حساب میومد وقتی کلیپ تموم شد همه ندای محسن محسن سر دادن که یهو یکی از ته سالن گفت محسن زن داره قصد ازدواجم نداره!!!!  حالا این محسن فکر کرده چقد کشته مرده داره :دی

به نظرم یکی از بهترین بخش های جشن خوندنِ سوگند نامه بود خیلی حس خوبی داشت خیلی ، امیدوارم تا آخر عمر بتونم به این سوگند نامه پایبند بمونم ...
و اما در حین جشن آهنگ های شادی هم پخش میشد که باعث میشد دانشجویانِ حاضر در صحنه به دور از چشم حراست یسری تکون های نامحسوس و زیر پوستی به خودشون بدن و اگه حراستِ دانشگاه نبود بی شک یه تعدادی از دانشجوها وسط سالنُ قبضه میکردن و قرهای انباشته شده توی کمرشونو خالی میکردن...
و آخرین برنامه هم گرفتن عکس دسته جمعی بود اونقدر تعدادمون برای گرفتن عکس دسته جمعی زیاد بود که هر کدوممون به نحوی تقلا میکردیم نفر جلویی رو کنار بزنیم تا توی عکس دسته جمعی یه رد و نشونی ازمون پیدا بشه موقع عکس انداختن بهمون گفتن که عکاس از طبقه ی بالای سالن عکس میگیره و سراتونو بگیرید بالا...  ما هم پنج دقیقه ای همین طوری سرمون بالا بود و در جستجوی عکاس...  من که عکاسی مشاهده نکردم واقعا نمی دونم عکاس کجا کمین گرفته بود !!!!
بعد از عکس گرفتن به محض اینکه از روی سِن اومدم پایین ، دوستان کلاهاشونو انداختن بالا و من بعد از این حرکت عقده ای شدم چرا که از قافله ی کلاه اندازان جا موندم اینا رو گفتم که واستون تجربه بشه که حتما کلاهاتو بندازین بالا و عکس بگیرین :دی
امیدوارم توی عکس دسته جمعی خیلی ضایع نیوفتاده باشم چرا که این عکس قراره به دست دویست سیصد تا دانشجو برسه و احتمالا بعد از قاب شدن گذاشته بشه روی طاقچه  :]

+پرانتزنوشت:
1- سعی کردم خیلی خلاصه حال و هوای جشنو شرح بدم و از خیلی اتفاقات خوبِ دیگه به خاطر طولانی شدنِ پست فاکتور گرفتم...
2- اعتراف می کنم نوشتن خیلی سخته حداقل واسه ی من... کلی ایده دارم واسه نوشتن ولی واقعا سخته بخوام راجبشون بنویسم
3- تشکر می کنم از دوستِ وبلاگیم هُد هُد که باعث شدن غلط های املایی پستامو که کمم نبود تصحیح کنم:)

عکس لباس فارغ التحصیلیم

+ کلاه فارغ التحصیلیم :)




+ لباسِ فارغ التحصیلیم که هم گشاده و هم خیلی بلند

وقتی می پوشمش تا پایینِ پام میرسه ، خیلی شیک می تونم بدون شلوار بپوشمش :دی



+ پرانترنوشت :

1- مرسی از همتون بابتِ اینکه منو مورد لطفِ خودتون قرار دادین و بهم تبریک گفتین، واقعا شرمنده ی محبتتون شدم :)


تحویل لباس فارغ التحصیلی

امروز برای گرفتن لباس و ژتون های پذیرایی جشن رفتم دانشگاه ...به محض ورود به ساختمون امور فرهنگی با یک صفِ عریض و طویل جهتِ تحویل لباس روبرو شدم ، یک عده نشسته بودن و منتظر بودن که اسمشونو صدا بزنن ، یه عده وسط سالن در حال پروِ لباس بودن و یک عده هم مدام ندای سایز یک تموم شد سر میدادن و اینگونه جوِ سالن رو متشنج و ته دل ماهایی که هنوز نوبتمون نشده بود رو خالی میکردن یعنی اگه سایز یک لباسا تموم میشد بنده ترجیح میدادم به همون کلاه و شال قناعت کرده و از خیر پوشیدن اون لباس گشاد بگذرم خلاصه نوبتمون شد و لباسمونو دریافت کردیم و به همراه دوستان به طرف محوطه ی دانشگاه هجوم برده و شروع کردیم به عکس انداختن : دی
بماند که چقد از جانب پسران بیکارِ خوابگاهی که توی دانشگاه ول می چرخیدن تیکه بارون شدیم :دی
و متاسفانه این تیکه انداختنا تا رسیدن به خونه همچنان ادامه داشت آخرین فردِ تیکه انداز شروع به خوندن ترانه ی تولدت مبارک کرد و بنده هم زیر لب به گفتن خدا شفای عاجل عنایت کند قناعت کردم و به سرعت نور از اون محل دور شدم...
وقتی خونه  رسیدم لباسمو پوشیدم واقعا به تنم گریه میکرد سایز یکش تا وزن 70-80 کیلو رو به راحتی ساپورت می کرد و بنده اصلا عاشق این سایزبندی دانشگاهمون شدم :/
تا به الان 4-5 باری لباسمو پوشیدم و هر بار خانواده ی محترم با خنده هاشون منو مورد لطف قرار دادن...
دیکه این اخریا مامانم گفت امشب اون کلاهو بزار زیرسرت راحت بخواب آخه من عاشقِ کلاه فارغ التحصیلی شدم و مدام روی سرمه :/
اخه مگه آدم چنبار میخواد فارغ التحصیل بشه!!!  حق دارم اصلا ندید پدید بازی دربیام :D...


+ پرانتزنوشت :

1- به علت سرعت داغونِ نت نتونستم عکسِ لباسامو بزارم :| 


جشن دانش آموختگی


مگر میشود دانشجو بود و چشم انتظار فرا رسیدن چنین روزی نبود!!!

همان روزی که در تقویم دانشجوییت همیشه بولد است

همان روزی که قرار است طعم خوش آسودگی و فارغ شدن از درس را مزه مزه کنی

همان روزی که قرار است بعد از گذشت چهارسال آرام بگیری

همان روزی که قرار است بارِ سنگین انباشته شده برروی شانه هایت را بر زمین بگذاری

همان روزی که لباس مخصوص مشکلی رنگ انتظارت را می کشد

همان روزی که لبریز از حس های خوبی ...

زیر پوستی از اعماق وجودت خوش حالی و برای پوشیدن آن لباس و کلاه مخصوص فارغ التحصیلی لحظه شماری میکنی
شاید کمی سردرگم باشی ، ترسان باشی از آینده ی مبهمی که پیش روی توست از مسیرِ پر فراز و نشیبی که بعد از این فارغ شدن در پیش داری اما اندیشیدن در این باره نباید ذره ای از خوش حالیت بکاهد چون تو این توانایی را داری که مسیر پیشِ رویت را هموار کنی فقط کافیست بخواهی و موانع را پشت سر بگذاری ...


+ پرانتزنوشت :

1- شروع ماه خرداد با یه بارون خردادی و یه هوای عالی :)

2- سوم خرداد جشنِ فارغ التحصیلیمونه ، فردا باید برم لباس و کارت دعوتامو بگیرم :)))