ناگفته های یک دلقک

دلنوشته های یک دلقکِ خانگی

لطفا با لبخند کش دااااااار وارد شوید ...

۳۳ مطلب با موضوع «از همه چیز نوشت» ثبت شده است

یکشنبه های خسته کننده

خیلی خسته ام...

وقتی صبح یکشنبه با تربیت بدنی شروع بشه معلومه که شب کاملا خسته و بی انرژی میشی پاهام به شدت درد میکنه نه به خاطر تربیت بدنی به خاطر پیاده روی امروز...

هرچی منتظر موندم خبری از اتوبوس نشد کلاسمم داشت دیر میشد واسه همین پیاده راه افتادم سمت دانشگاه ...

اما از نیمه های راه تاکسی گرفتم.... 
فردا میخوام برای ارائه ی درس سیستم عامل داوطلب بشم

خیلی استرس دارم....

 امیدوارم ارائه ی خوبی داشته باشم ....

در حال درس خوندنم :(

شنبه های من با استیج


+ مثل هر شنبه بعد از کلاس سیستم عامل راهی مرکز کامپیوتر دانشگاه شدم تا برنامه ی استیج رو دانلود کنم
البته صبح به محض بیدار شدن اینستا رو چک کردم تا ببینم که دیشب کی حذف شده...انتظار اینو داشتم که رضا حذف بشه واسه همین زیاد غافلگیر نشدم :)
اما چطور شد که من برنامه ی استیج رو شناختم!!!!؟
امان از دوست ناباب خخخخ
اینقدر دوستم از این برنامه ی ماهواره ای تعریف کرد که منی که توی عمرم هیچ برنامه ای از ماهواره ندیده بودم و مخالف صددرصد ماهواره ام کنجکاو شدم که این برنامه رو ببینم واقعا از نظر کیفیت از برنامه های مشابه ایرانی مثل شبک کوک سر بود و شرکت کننده ها واقعا عالی اجرا می کردن و تیمی کار کردن و کل کل داورا جذابیتشو بیشتر کرده بود ....
من این برنامه رو پسندیدم و در حال حاضر یکی از خلاف های روزای شنبه ی من دیدن استیجه :-/

+ امروز وقتی جناب برادر مدمشو پس گرفت یه لحظه احساس کردم مثل یه دختربچه ای شدم که اسباب بازیشو ازش گرفتن و هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه :-/
من تازه واسه خودم یه مخفیگاه امن پیدا کرده بودم تا از فکر های مزاحم و آزار دهنده ای که گاهی وقتا به ذهنم هجوم میارن در امن باشم اما حالا بدون نت تنها راه ارتباطیم با مخفیگاهم مسدود میشد تو فکر یه راه جدید بودم با یادآوری اینکه امروز نت مفتی دانشگاه رو هم واسه دانلود کردن استیج مصرف کردم بیشتر اعصابم بهم ریخت در بدترین حالت ممکن باید حرفامو توی word می نوشتم و شنبه ی هفته آینده پستشون میکردم ولی یه لحظه با یادآوری اینکه شیش روز تا شنبه مونده دپرس شدم :-/

یکم با مُدمم کلنجکار رفتم چند بار سیم کارتو جابجا کردم باتریشو بیرون آوردم و بدون باتری به کامپیوتر وصلش کردم بعد باتریو داخلش گذاشتم به طرز ناباورانه ای درست شد :-/
خدایا شکرت وگرنه این مدت بدون مُدم غمباد می گرفتم....

  +امروز شنبه اس ولی من نمی دونم چرا فکر کردم امروز عصر کلاس دارم ؟؟؟
حاضر شدم و رفتم دانشگاه...  وارد کلاس شدم و آخر کلاس نشستم سرمو بالا آوردم تا دوروبرمو برانداز کنم اما همه ی چهره ها ناآشنا بودن :-/ !!!
توی کلاس ما پس چیکار میکردن؟؟؟
از نفر جلویی پرسیدم جریان چیه؟؟؟ چرا اومدین داخل کلاس ما؟؟؟
وقتی گفت کلاسِ نرم افزار یکه انگار یه پارچ آب سرد خالی کردن روی سرم ....

من یکشنبه ها کلاس داشتم نه شنبه ها... :-/

من در قحطی به سر می برم ...

دیشب خوابِ ماهی عید می دیدم شاید به خاطر عکسی که واسه پست دیروز گذاشتم یه همچین خوابی دیدم ، کنجکاو شدم بدونم تعبیر خوابم چی میشه؟؟؟
اینم جواب گوگل به تعبیر خواب بنده :)
" اگر کسی در خواب یک یا چند ماهی درون شیشه یا تنگ آن طور که در مراسم هفت سین نوروز موسوم است به شما بدهد بسیار خوب است چون از جانب او متمتع و بهره مند می شوید و به آرزوهای خود می رسید و چنان چه شما به کسی ماهی بدهید او را کمک و یاری می کنید که به آرزوهایش برسد."
فکر کنم تعبیر خوابم داره درست از آب در میاد چون مامان خیلی وقته که بهم قول خرید یه ماشینو داده و امروز بهم گفت که یکی از دوستاش قصد داره ماشینو بفروشه و اگه بابا راضی بشه احتمال زیاد می خریمش اون طور که مامانم از یه واسطه شنیده بود ماشین خوب و سالمیه هم از نظر ظاهر هم از نظر موتور و مدلش هشتاد و پنجه و به گمونم از فرمون هیدرولیک هم خبری نباشه ولی من به همینم راضیم میخوام دست فرمونم خوب بشه و ترسم بریزه و مهم تر از اون تا حدودی مستقل بشم... از سه سال پیش که گواهینامه گرفتم تا به امروز جرات نکردم پشت ماشین خودمون بشینم چون اگه با ماشین تصادف میکردم باید به مدت چند روز غرغرهای بابامو تحمل میکردم و من قدرت تحملم کمه :-/
صبح از خواب بیدار شدم و داشتم خواب دیشبمو توی ذهنم مرور میکردم خواب دیده بودم که مامانم با یه پلاستیک پر از ماهی قرمز عید خونه اومد و پلاستیکو داد به من که ماهی ها رو بندازم داخل تنگ .... تعداد ماهی ها اونقدر زیاد بود که من مونده بودم چطور همشونو بزارم داخل یه دونه تنگ!!!!  میمردن خب!!!
همچنان در حال آنالیز خواب دیشبم بودم که یهو چشم افتاد به ماهی عیدِ پارسالمون ....به نظرم آبش کدر شده بود....از بالای تنگ بهش نگاه کردم به نظرم نسبت به پارسال بزرگ تر شده بود تا که دستمو آوردم روی آب خودشو رسوند به دستم .... منتظر غذاش بود و مدام دستمو که بالای تنگش حرکت میدادم دنبال میکرد ...این ماهی واقعا حافظه اش چند ثانیه است!!!!؟  من که اینو قبول ندارم به نظرم ماهی ها حتی خیلی باهوشن و حافظه ی خوبی هم دارن این ماهی ما که اینطوری نشون داده موقع غذاش که میشه خودش اعلام میکنه تا میای سمتش میاد روی آب و دهنشو باز و بسته می کنه و غذاشو میخواد :-/
خلاصه آب ماهی عوض کردم و غذاشم دادم و بعد مثل یه دختر خونه مشغول آماده کردن ناهار شدم....
عصر با مامان رفتیم خونه مامآن بزرگ تا خونه شونو به مناسبت عید یه تکونی بدیم  ... به مامانم اعلام کردم که تا یجایی از مسیرو من پشت فرمون میشینم و بعدش شروع کردم به مرور کردن آموخته هام در رانندگی
کلاج سمت چپ، وسطی ترمز، سمت راست گاز
راهنمای سمت راست بالا، راهنمای سمت چپ پایین
سرتقاطع نیم کلاج نیم ترمز
قبل روشن کردن دنده خلاص
....
با اعتماد به نفس پشت ماشین نشستم آیینه ها تنظیم کردم ماشینو روشن کردم... آماده راه افتادن شدم اما یهو ماشین خاموش شد :-/
دوباره روشن کردم بازم تا ماشین راه افتاد خاموش شد تازه متوجه شدم که ترمز دستی رو نخوابونده بودم...
اونم منی که همیشه به مامانم یادآوری میکردم که ترمز دستی رو بخوابونه.....
صحیح و سالم به مقصد رسیدیم البته با کلی صلوات و دعا و حمد و سوره....
خونه ی مامان بزرگ مشغول به کار شدیم مامان بزرگ هم با غلط ادا کردن بعضی از کلمات حسابی ما رو میخندوند مثلا میگفت فرش ها کروچ شده!!!
و ما بعد از کلی فسفر سوزوندن می فهمیدیم که منظور مامان بزرگ چروکه... واقعا که خیلی شیرینن این مامان بزرگا خدا حفطشون کنه....
شب رفتیم خونه ی خاله مهمونی ... منم مثل قحطی زده ها اول وایرلس گوشیمو روشن کردم و هجوم بردم به سمت صفحه ی اینستاگرامم آخه توی خونه به دلیل خرابی مدمم نت به صورت وایرلس ندارم و با مدم قرضی برادر هم فقط میشه به لبتاپ وصل شد امیدوارم مدمم درست بشه دوران قحطی واقعا بده :-/